چشماشو باز کرد........!؟!؟!؟!؟!؟!؟!!؟!؟!!
چیزی نمیدید......
چه بلایی سرم اومده؟؟؟؟
سرشو همه طرف چرخوند، چند بار چشاشو باز و بسته کرد..... دست کشید رو صورتش.......
بازم چیزی نمیدید، از روی تخت بلند شد رفت سمت در اتاق..... هیچی؟؟ هنوزم هیچی؟؟؟
رفت جلوی آینه...... هنوزم هیچی
نه اینکه سیاهی مطلق باشه..... فقط چیزی نمیدید.... در اوج بینایی نابینا شده بود.......
بلند شد تا لباس بپوشه، در کمدشو باز کرد ولی نتونست تشخیص بده کدوم لباسش چه رنگیه، طبق چیزی که تو حافظه داشت چند تارو انتخاب کرد، کفشاش ولی همه یا سفید بودن یا مشکی برای همین غصه ای برای انتخاب نداشت؛ متوجه چین لباس ها نمیشد ، تفاوتی تو زشتی و زیبایی لباس ها نمیدید......
تفاوتی دیگه بین کلمات خوب و بد نمیدید، دنیا خاکستری شده بود......
ولی عاشق کتاب و نقاشی بود، انگار دنیاش رنگی میشد انگار با قلم دنیای خودشو نقاشی میکرد و رنگ میزد، وارد دنیای رنگی کتابا میشد ، عمیقأ عشق میورزید به کتاب ........ ..
.
.
.
.
.
راه افتاد سمت نشریه، امروز اولین روز کارش داخل نشریه بود، اولین متنی که ارائه داده بود از سمت رئیس انجمن مورد تمجید قرار گرفته بود و دنیاش رنگی بود اون روز ، انگار ی فیلتر آفتابی رنگی روی زندگیش بود.
به همه سلام داد و نشست پشت میزش، تو اولین روز کارش چشمش به یه پسرکی افتاد که رنگهای لباساش با هم همخونی نداشت انگار هرچی دستش اومده بود رو پوشیده بود.... برخلاف بقیه جذبش شد و رفت میز کناریشو برای کار انتخاب کرد...
_ سلام ، من همکار جدیدتونم اسمم ایسانه، از آشناییتون خوشبختم
(یه جرقه رنگی تو چشای پسر خورد، یک ثانیه با دنیای رنگی رو به رو شد)
+ عام سلام منم باربدم ، برای کدوم بخش روزنامه کار میکنید؟؟
_ برای بخش فکاهی کار میکنم، داستانای طنز مینویسم ، شما چی؟؟
+ برای بخش داستان نویسی... یا داستان جدید منتشر میکنم یا انتقاد و این حرفا برای متنای بقیه......
_وااااااای نویسنده روزنامه شمایید؟؟؟ وای وای وای، من طرفدار دو آتیشه شمام
(گونه های باربد سرخ شد، دنیاش تو ی لحظه تماما رنگی شد.... تازه فهمید چقدر لباسای امروزش بهش نمیاد)
خنده ای رد و بدل شد اما قبل از اینکه بتونن به ادامه ی حرفاشون برسن سر دبیر وارد شد و گفت :
این هفته قراره از بهترین کارمندان تقدیر بشه، ده نفرتون رو میفرستیم به یه اردوی تفریحی که هم استراحت باشه براتون و هم ایده جدید برای نوشتن بگیرید، و راستی اینکه عضو جدید اداره هم به این اردو میره .
بعد چشمکی حواله باربد که متوجه سرخی گوشاش نبود زد و رفت داخل اتاقش
ایسان نگاهی بهش انداخت و با دیدن گوشاش خنده شیرینی کرد و شروع به نوشتن کرد.
.
.
.
.
صبح روز بعد که باربد بیدار شد ...... چشماش میدید، یعنی رنگی میدید، تازه متوجه شد که چقدر لباسای عجیب غریب داره ..... باید بره چند دست لباس جدید بگیره:)
بهترین تیپی که توی این هفت سال سر کار رفتنش زده بود رو زد و راهی نشریه شد، برخلاف همیشه با همه سلام و احوال پرسی کرد و نشست پشت میزش .
آیسان هم مثل روز قبل درست نشست کنارش و لبخندی بهش حواله کرد.
حدود یک ماه به همین روند لبخندگذشت و باربد به کل تیپش عوض شده بود، اجتماعی تر شده بود و همه دیگه داخل نشریه میدونستن ی چیزی بین این دو نفر هست.
ی شب از شبایی که کل کارمندای نشریه دور هم جمع شده بودن برای شام آیسان و باربد اعلام کردن که با هم نامزد کردن، تو چشمای باربد برق عجیبی بود ، وقتی آیسان رو میدید گل از گلش میشکفت و نیشش کامل باز میشد، آیسان تو یه شب دل باربد رو بدجوری برده بود، شده بود به مثال آیدا برای شاملو، لیلی برای مجنون.......
شب عروسی شد ، انگار دنیا توی نگاه باربد منفجر شده بود...... ولی......
باربد شب خوابید و صبح بیدار نشد ..... دکترا گفتن اینقدر خوشحال بوده که قلبش تاب نیاورده .....
آیسان یه هفته بعد دفترچه خاطرات باربد رو پیدا کرده بود، باربد نوشته بود :
تاب اینهمه خوشحالی رو ندارم، قلبم هر شب انگار میخواد از گلوم بیاد بیرون، بعضی اوقات اینقدر دنیام رنگیه که احساس میکنم زیادی دارم بهش وابسته میشم، دنیای سیاه و سفیدم کاملا تمام شده، دلم میخواد قبل از اینکه این حال خوب تمام بشه بمیرم:)
یک ماه بعد ایسان افسردگی شدید گرفت، چیزی که خیلی ازش شکایت میکرد این بود که دنیا هیچ رنگی نداره.
یک سال بعد معلوم شد آیسان سرطان داره.... انگار سه سالی بود که درگیر سرطان بوده بدنش و متوجه نشده ، یک هفته بعد از تشخیص دکترا آیسان مرد.....
عشقشون شد مثال رومئو ژولیت که سه روز دوام داشت و شش نفر سرش مردن.....
کوتاه بود اما عمیق
(حقیقتش میخواستم آیسان رو اول به دلیل خودکشی قبل از باربد بکشم گفتم بار عجیب بودنش میره بالا، بعد خواستم آیسان رو تبدیل به قاتل زنجیره ای کنم که باربد رو میکشه، گفتم بار جناییش میره بالا میگن دیوونه ای چیزیم بنا براین تصمیم گرفتم عین بچه آدم تمومش کنم، بوس بای )