سلام دوستای گل قشنگممم
ببخشید بابت نبودنام
کنکور نزدیکه و دوباره خرگوش شدم
انشالا بعد کنکور بیشتر مطلب میزارم
نگاهش را به دختر بی خیال روبرویش دوخت ...
همانی که از فرط بیکاری گیر داده بود به آدامس چرخان بین دندان هایش با کفش های بلند آل استارش روی زمین ضرب گرفته بود و خط چشمی صورتی رنگ ست دامن کوتاهش پشت چشم هایش کشیده بود...
دختر از سنگینی نگاهش برگشت و نگاهش کرد ...
با ابرویی بالا رفته و لبی که حالا نشانی از پوزخند کنارش بود ...
با خودش فکر کرد که یعنی انقدر وضعش خراب است که هر کس میبیندش به او پوزخند میزند؟!
شروع کرد نواختن سمفونی آرام و یکنواخت پاهایش با زمین را به سمت درب خروج از کافه قدم برداشت
از کنار دختر بی خیال گذشت ... بوی عطر لیدی گاگا میداد ... همان بویی که روزی دوستش داشت قلیان دوسیب و کمی سیگار ...
بدون توجه به ماشین هایی که با سرعت نور میگذشتند از خیابان رد شد ...
حتی بدون توجه به فحش و دری وری های راننده ها...
امروز ۳۰ ام ماه بود و در این ماه فقط اندازه همین شکم وامانده اش در آورده بود...
شاید او راست میگفت ... زندگی بی پول جلو نمیرود ...
مثلا همین خودش که دوسال در یک پله از زندگیش درجا میزد ...
به گردنش دستی کشید ... هنوز هم داشت حرکت پاهایش را میدید ...
صدای دویدن کسی را میشنید ... فردی که داشت به سمتش میدوید... بوی لیدی گاگا نزدیک شد ...
حوصله نداشت که آن پوزخند را دوباره ببیند ... بدون آنکه نگاهش را از کفش هایش بردارد به سمت او چرخید ...
کلید خانه اش جلوی چشمش بود... گرفت و بدون حرف برگشت ...
با خودش فکر کرد الان میگوید چه بی شخصیت ...
باز هم برایش مهم نبود ... تلفنش داشت خودکشی میکرد ... برداشت و به صدای آنطرف خط گوش کرد ...سعی کرد بفهمد چه میگوید...
_کجایی پسر؟یه کار جدید پیدا کردم .. فیلمنامه ی جدید...خیلی قویه به ولله بیا بخونش کفت میبره ...
و جواب فقط یه کلمه بود_حوصله ندارم ...
گوشی را خاموش کرد و در سطل آشغال انداخت...
ای روز ها عجیب شده بود ... خیلی یاد او می افتاد ...
به عادت قدیم وارد سوپری سر کوچه شد که پفک و بستنی کره ای بخرد...
دستی به موهایش کشید و خارج شد...
دیگر نیازی به آن ها نبود ...
راهش را کج کرد ...دلش هوس کرده بود به یک جای مرتفع برود...
جایی که کسی نباشد که بخاطر نداشته هایش ترکش کند...
با همان پاهای پیاده به سمت بالاترین نقطه شهر قدم برداشت ... جایی که دیگر نمیشد نامش را شهر گذاشت ... دستش را در جیبش فرو کرد و گذاشت باد موهای فرفری اش را بهم بزند
_تو موهات از بچگی فرفری بوده؟
_نه پس هر بار با فر مو میشینم فرش میکنم
_من عاشق موهای فر هستم ...انقدر دوست داشتم موهام فر باشه ...
_موهای من مال تو...
به سنگ جلوی پایش ضربه ای زد ...
قل خورد و از پرتگاه روبرویش به قعر زمین رفت ...
نگاهش هنوز به نقطه ای بود که سنگ از آن پرتاب شد
سرش میچرخید و هزار فکر در آن جولان میداد ... سرش درد گرفته بود ... کمی تلو تلو میخورد گویی امروز کسی در نسکافه اش چیزی ریخته بود...
_من دوست دارم اما نمیخوام در جا بزنم ....
چشم هایش میسوخت ... امروز چه مرگش بود خدا میدانست
هجوم حرف ها و خاطره ها داشت مغزش را متلاشی میکرد
مانند همان سنگ کمی به پرتگاه نزدیک شد و بعد ....
امروز روز عجیبی بود...
انقدر عجیب که فردایی در پی نداشت