ngrshz22
ngrshz22
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

عشق?

میگویی به اصطلاح در دلت را بسته ای و عاشق نمیشوی ...
عشق با تو غریبه است ...
به عشق اجازه نمیدهی در دلت بنشیند
ناراحت نشو اما تمام حرف هایت صد من یه غازند ...
چرا؟
عشق آن نیست که با تو به میز گفتگو و مناظره و مشاجره بیاید حتی!
یعنی اصلا تو را داخل آدم حساب نمیکند که چیزی بپرسد ... نظری بخواهد ... حرفی بزند... اجازه ای بگیرد
آرام آرام می آید ...
اصلا لج دارد ها...! می گذارد وقتی ما آید که در دلت را به قول خود احمقت! -البته بلا نسبت- کلون کرده ای و آهن انداخته ای ... می آید اول کلید در دلت را می خواهد بعد خوب تو هم که موضعت مشخص است میگویی نه! نمی دهم!
از تو انکار و از او اصرار ...
و عاقبت از این بگو مگو های بی سر و ته با تو خسته میشود با کمان ابروی یار و زلف های پیچ در پیچ گل بویش به جان در دلت می افتد ...
آنجاست که به زار زدن می افتی ... میگویی نمیخواهم ... تو را ... عشق را نمی خواهم ...
اما مگر کوتاه می آید ... از این طرف عشق ضربه میزند از آن طرف ضربان های ناهنجار پریشان احوال دلت ... هی می کوبند... و انقدر میزنند و میزنند که آخر سر همان نگاه و حرف و لبخند و چه میدانم اصلا ... هر چه! آخرین محکم کاری در دلت هم می شکند و در دلت وا میشود... آن هم چه واشدنی ...
عشق میرود خاک روبه های دلت را پاک میکند و مینشیند روی تخت شاهی اش و بعد ...
شروع میکند به دستور دادن ...
عقل بیچاره را هم که ذره ذره ناکار کرده اصلا...!
و تو آغاز میشوی...
سراغ شاملو و حافظ و عاشقانه های سعدی را میگیری...!
موضعت عوض میشود ...
نگارت را که دیدی برایش از ته جان میخوانی
آری همه باخت بود سر تا سر عمر
دستی که به گیسوی تو بردم بردم!
یا به قول سعدی از پای تا به سر سمع و بصر میشوی و قربان صدقه نفس کشیدنش هم میروی!
در دیده ی مجنون مینشینی و به غیر از خوبی لیلای بی وفایت نمیبینی !
فرهاد میشوی و کوه غصه های شیرینت را میکنی تا لبخند شیرینش را ببینی!
آری عشق بی اجازه می آید ولی وقتی آمد دیگر اجازه نمیدهی که جایی بروند !
عشق و یارت را میگویم...!
این هم برای شاملو خوانی هایت...
تو را دوست دارم و این دوست داشتن حقیقتی است که مرا به زندگی دلبسته میکند!
#ngrshz

دانشجوی رشته طبابت حیوانات و کمی دلنوشته نویس??‍⚕️?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید