ngrshz22
ngrshz22
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

پازل

من دقیقا مسخ انگشتای بلندش شده بودم که چجوری لیوان چای رو تو خودشون جا دادن و داشتم تصور میکردم که چقدر قشنگ میشد اگر بجای اون لیوان چای دستای من قاب دستاش میشدن که صداش دوباره دلمو زیر و رو کرد
میدونی چیه حسام؟
نگاهش کردم؟ کع چشماش چجوری تنگ کرده بود و یه ستاره رو تو آسمون میپایید موهاش رو چند وقت بود کوتاه میکرد همش و به باد دیگه اجازه بازی بین موهای به بوی نرگسش رو نمیداد
من فکر میکنم عشق مثل یه پازل گم شدست تو جورچین زندگی...
بعد میدونی مثل چیه؟
اون پازل هزار تیکه ها که همیشه یکی روی میز آشپزخونه داری ...
_خوب
ببین یه وقتایی هست که واسه یه جایگاه ۲۰ تا تیکه جلوته و تو فقط باید یکی رو انتخاب کنی و متاسفانه اکثرا اشتباه انتخاب میشه
میدونی چرا؟
چشمامو از روش کندم و دوختم به آسمون جلو رومون مثل خودش ...
نع...
چون همیشه یه تیکه گول زنک هست که انقدر خودشو خوشگل نشون میده که با خودت میگی خوب این خودشه...
و نیست...
اونو بر میداری و زور میزنی تا به هر بدبختی که شده بزاریش اونجا... میزاریش... جا میشه اکثر وقتا اما نمیخوره به کناریاش ... کامل نمیکنه اون تصویر رو ... ولی با اینکه میدونی اون تیکه مال اونجا نیست و اصلا صحنه اونجا رو کامل نمیکنه دلت نمیاد برداریش....
پس میزاری باشه به خودت میگی خوب این فعلا این جا باشه تا من جاش رو پیدا کنم ...
ینی مغزت نمیفهمه اینو ک یه وقتی انقدر اون تیکه رو اونجا میبینی که یادت میره جاش اونجا نیست ...
_ولی بعضی ها جرئت میکنند و تیکه رو بر میدارند ... هر چقدرم که سخت باشه براشون ...
یه دونه مروارید از چشماش افتاد... قلبم ترک خورد باز هم...
_حسام جرئت نمیکنند ... راه دیگه ای ندارند... چون اون تیکه حتی اگه تو نخوای جای خودش رو پیدا میکنه‌.‌..تو به خودت قول دادی که وقتی جای اصلی تیکه روپیدا کردی بزاریش سر جاش ... وقتی خودش جای خودش رو پیدا میکنه که نمیشه باز به زور بزاری تو جای اشتباه بمونه...
چشماش رو از آسمون برداشت و سرش رو پایین انداخت...
_هیوا جان دیروقته دیگه... من برم بهتره...
تکیش رو از حصار برداشت و با همون لیوان که هنوز تو بغل انگشتاش بودن برگشت ... خم شد که لیوان رو بزاره رو میز که گردنبندش از تو لباسش اومد بیرون...
_هیوا..‌‌.
سرش رو بالا آورد و نی نی لغزون طوسی رنگش رو توی چشمام ریخت...
_هوم؟
_چرا نمیخوای پازلت رو کامل کنی...
دست مشت شده اش رو تو جیبش فرو کرد و یه نفس عمیق کشید...
_حسام ... دارم میگردم تا تیکه اصلیش رو پیدا کنم... اگر یه بار دیگه اشتباه کنم... میسوزم و باید از اول پازلم رو بسازم...
یه قدم جلو رفتم و چشمام رو میخ گردنبندش کردم_یادته وقتی این گردنبند رو بهت دادم چی بهت گفتم؟
_بعضی وقت ها وقتی داریم پازل زندگیمون رو میچینیم کلی دنبال یه تیکه میگردیم که فکر میکنیم گم شده و پیداش نمیکنیم ولی حواسمون نیست که اون تیکه جلوی روی خودمونه ...
گردنبدش مثل یه تیکه پازل بود که روش حرف "ه" رو نوشته بود که در واقع اولین حرف اسمش بود ... تولد ۲۱ سالگیش این هدیه رو واسش خریدم چون از بچگی عاشق پازل بود اصلا سر همین پازل بود که من و هیوا با هم دوست شدیم و ۶ سال رفیقیم...
گردنبند خودم رو از گردنم در آوردم... گردنبندی که روش حرف "ح" که اول اسم خودم بود رو نوشته بود ...
_هیوا میشه گردنبندت رو در بیاری؟
خندید و گفت_ چیه میخوای پسش بگیری؟
لبخندی زدم_ آره ...
_نمیدمش مال خودمه بعدم تو که واسه خودتم خریدی بچه پرو به منم نگفتی ...
_میشه بدیش هیوا؟
از گردنش در آورد و گذاشت کف دستم...
هیوا ۵ سال بود که این گردنبد توی گردنش بود ... ولی اولین بار بود که این پازل رو کامل میدید ...
_از این به بعد "ه" تو واسه من "ح" من واسه تو .‌‌..
چشم های بهت زدش رو تو چشمام دوخت .‌‌.. جلوتر اومد و دستش رو روی پازل کامل شده کف دستم کشید ..‌ "ح" رو برداشت _حسام میشه لطفا برام ببندیش؟...

دانشجوی رشته طبابت حیوانات و کمی دلنوشته نویس??‍⚕️?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید