امروز وسط اون کلنجار رفتنام با کتاب ها و تست ها یهو از خودم پرسیدم ...
یعنی واقعا منم که پشت این میز نشستم و کل دلخوشیم خودکار های رنگ و وارنگ و کتاب های تست و برگه های رنگی جلومه؟
یه نگاه به خودم کردم ...
رفتم جلو آینه ... به گودی و سیاهی کمی که زیر چشمام افتاده بود نگاه کردم ..
به نگاه خسته اما امیدوارم
به سادگی صورتم ... و لبخندی که دیگه عمیق نبود اما بود... لطیف و ملیح فقط برای امید دادن و شاید هم گاهی عمیق وقتی مسئله ای رو حل میکردم یا نکته تازه ای رو کشف
برگشتم پشت میزم .. سرم رو مشغول کردم به انتخاب یه رنگ که با ماژیکم ستش کنم.. ولی مغزم پرسه میزد و میگشت دنبال یه نگار از سالیان دور ...
همون دختری که تنها وقتی کتاباش باز میشد که امتحان داشت که البته اونم واسه جیغ های مادرش بود... نه هیچ چیز دیگه
نگاری که تنها چیز مهم واسش حفظ جدید ترین اهنگ های روز بود و رفتن به مهمونی و گشتن با دوستاش
به خودم گفتم...
چی شد که عوض شدم؟
واقعا کی انقدر عوض شدم
من همونی بودم که وقتی واسم اسم کنکور رو می آوردن میگفتم درس خوندن نمیخواد که
صبح بلند میشی میری آزمون میدی و تمام ...
که وقتی بقیه از بچه های فامیل برام میگفتن که دارن از جون میخونن میخندیدم و میگفتم خوب اونا عقل ندارن
و الانم رو دیدم ...
بی عقل تر از همه شده بودم با معیار قدیمم...
البته بی عقل نه ... مجنون شده بودم... مجنون موفقیت ...
جنونم باعث میشد اون برق توی چشمام بوجود بیاد ...
جنون رسیدن بهش ...
جنون اثبات من به من ...
اینکه من همون آدمم که اگر بخوام میشود....
شاید من اون موقع بیشتر خنده های عمیق روی صورتم دیده میشد
اما امید توی چشمام که الان سو سو میزنه...
علاقم به حل مسائل روبروم...
اینکه مثل قدیم واسه رفع تکلیف درس نمیخونم
دغدغه های الانم که پخته تر بزرگونه تر و قشنگ ترن
جنونم برای اثبات خودم به خودم ....
هیچ کدوم این ها رو نداشتم
چیزهایی که هر کدومش میتونه یه حس قشنگ تو دلت بیاره
حس بزرگ شدن
حس مهم شدن و مهم بودن
حس زنده بودن ...
آدم ها محتاج تغییر هستن ...
محتاج بزرگ شدن عوض شدن پخته شدن ...
تغییری که شما رو تبدیل میکنه به یه انسان قشنگ تر و مهم تر
و بزرگتر ...
برای همتون این تغییر های قشنگ
این دغدغه های دل آزار اما قشنگ
اون امید که باعث برق چشم میشه رو
آرزو میکنم