تمام شب حتی یک لحظه هم چشم هایت را روی هم نگذاشتی....تا طلوع خورشید چشم از من بر نداشتی و من تا صبح با چشم هایت حرف زدم....
روزی که تو را برای اولین بار در وجود خودم حس کردم،فکرش را هم نمی کردم که با آمدنت تمام من را انقدر تغییر بدهی،توی نیم وجبی با اون دست های کوچیک مشت کرده....
ولی امروز میبینم این منم،منی که دیگر اولویتم خودم نیستم و توی دلبر شدی معصوم ترین زورگوی دنیا.
حتی فکرش را هم نمیتوانم بکنم که به دستورات بی موقع و مستبدانه تو بی توجهی کنم.
بتاز زیباترین دیکتاتور عالم.....به خنده های نطلبیده ات می ارزد،به برق چشمانت می ارزد.