اردیبهشت فصل اردوهای مدرسست. هفته ی دوم یا سوم اردیبهشت که میشه، بیشتر از همه یادآور رضایت نامه، اتوبوس های بنز ۳۰۲ و سور و سات سفر های یک یا چند روزست که با همکلاسیات میری! برای من البته اردو معنا و مفهوم خاص و متفاوتی داشت. روز های اردو، هیچ قانون و قانون مداری در دنیای من حکم نمیکرد، مگر هوا و هوس شخصی خودم !! در این روز ها، به بی برنامه ترین شکل ممکن، عیاشی رو صرف میکردم ?
یکی از این بار ها، کلاس دوم راهنمایی، برای اردوی سه روزهی همدان آماده میشدیم. یه ساک سنگین پر از توشه ی راه با خودم برده بودم. شکل رفتاری مادرم در مورد خورد و خوراکِ روز اول اردو، چیزی شبیه برنامهریزی مربیهای حرفهای فوتبال بود که برای هر دقیقه از بازی استراتژی مشخصی دارند ?. ...
“غذای نهارت رو پیچیدم توی پارچه، گرم بمونه، زمانیکه برای نهار نگه داشتید اونو در بیار، تر و تمیز سفره بذار، بعد شروع کن به خوردن! ولی قبلش حواست باشه، دوتا ساندویچ کوچیکِ مرغ(بدون اغراق میگم، قطرش اندازه کمرم بود) گذاشتم تو ساک، وقتی رسیدید رودبار اونارو بخور که یه وقت ضعف نکنی!”
...
“باشه، چشم”
...
میشه اینطور بیان کرد که این “باشه، چشم” که من در جواب گفتم، تباه ترین، بی خاصیت ترین و کشک ترین چشمی بود که هر بازیکنی به مربیش گفته !
چرا که، همون سر صبح، توی شروع حرکت وقتی هنوز اتوبوس از شهر خودمون هم خارج نشده بود، من هر دوتا ساندویچ غول پیکر رو خورده بودم. و علاوه بر این، داشتم به ناشیانه ترین شکل ممکن، گرهی پارچهپیچ دور قابلمهی برنج رو باز میکردم تا نهارِ زود فرارسیدهای رو شروع کنم !! خدا میدونه، اگر آقای صلواتی، ناظم مدرسمون با صدای بلند از جلوی اتوبوس نهیب نمیزد که: “ره فرنوووود، داری چی کار میکنی؟! چرا داری وسط اتوبوس سفره پهن میکنی؟؟!!” حتما الان تو این خاطره غصه میخوردم که من اونروز سر ظهر نهار نداشتم !!
...
مدتها گذشت و اون فرنود فراموش شد. اما بعد از گذشتن همه ی این سال ها و طی کردن تمام این تغییر ها، هنوز کمی از همان فرنود در من هست! ?