ویرگول
ورودثبت نام
Mohammad Reza
Mohammad Reza
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

روزی روزگاری

مترو

از انتهای واگن مترو٬ زن کولی با بچه‌ای در بغل٬ نزدیک می‌شود. زن چهره‌ای گرد با چشمانی کشیده و پوستی تیره دارد و در بغل‌اش٬ دختربچه‌ای سفید پوست با چشمانی درشت و صورت کشیده و موهایی طلایی رنگ٬ جا خوش کرده است.

بی شک زن کولی به همراه آن بچه هر روز از صدها و هزاران مسافر مترو درخواست پول می‌کند بدون آنکه کسی از او بپرسد که این دختر بچه در بغل او کیست؟! چرا پلیس مدارک شناسایی بچه را از او درخواست نمی‌کند!

بازار بزرگ

وجب به وجب بازار مملو از کارگرهای گاری‌ به دست است که اجناس دکان‌ها را به این‌سو و آن‌سو می‌برند. از هر چهار یا پنج کارگر گاریچی٬ یک نفرشان کودک است. کودکانی که با گاری‌های کوچکتر به سختی مشغول کار هستند و رهگذرانی که از کنارشان می‌گذرند بدون اینکه آن‌ها را ببینند یا بپرسند که این کودکان اینجا چه کار می‌کنند!

بیلبرد شهری

بیلبرد بزرگ روی سر در پاساژ چارسو با پخش تیزرهای فیلم آپاچی خودنمایی می‌کند و بازیگران معروفی را نشان می‌دهد که در حال خوشگذرانی روی قایق‌های لاکچری و لوکس به سبک فیلم‌های هالیوودی هستند. از ماشین لوکس گرفته تا جت اسکی و میهمانی عیانی همه بر روی بیلبرد به آن بزرگی در حال پخش است.

به طبع٬ شماتت کردن زندگی لاکچری و خوشگذرانی‌های گران قیمت٬ به تفکرات شبه کمونیستی و پوپولیستی نزدیک خواهد بود ولی در این اوضاع بد اقتصادی و تحت فشار بودن مردمی که در رنج هستند٬ به رخ کشیدن تفریحات لاکچری و گران قیمت٬ آن هم از بیلبردی به آن بزرگی٬ عین بی معرفتیست.

دوباره مترو

دو پسر جوان که هر دو گوشواره به گوش دارند و کلاه و عینکی عجیب بر سر گذاشته‌اند٬ از دختر بچه فال فروش به قیمت پنج هزار تومان یک فال خریدند. دختربچه‌ی ۵ یا ۶ ساله که با گرفتن اسکناس پنج تومانی دلش غنج رفته بود٬ به امید فروختن یک فال دیگر با پسرها گپ و گفت می‌کرد.

شوخی‌ها و کارهای دخترک کمی ناهنجار بود ولی پسرها با صبر و حوصله همراهیش می کردند و ناراحت نمی‌شدند.


پایان

(چهارشنبه هفدهم آذرماه)

کولیکودک کارآپاچیمترونیکوکلام
Nicoukalam
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید