داستان زندگی من از روزی تغییر کرد که تصمیم گرفتم برم دانشگاه و برق بخونم، اونم نه یه دانشگاه معمولی فقط و فقط برق شریف، اون پسر شر و شیطون که همه از دستش عاصی بودن و هیچ موجود زندهای از دستش آسایش نداشت با جدیت تمام نشست سر درس و کتاب، با سختی و در حالی که تحمل یه جا نشستن نداشتم خودم رو مجاب میکردم که بشینم و روزی 12 ساعت بکوب درس بخونم، اطرافیانم همه در عجب بودن چطور میشه امیرعلی یه جا بشینه، از دیوار راست نره بالا و ساعتها مشغول درس خوندن بشه. ولی من هدفم انقدر بزرگ بود که حاضر بودم دست و پام رو ببندم، از دوستام دور بشم و فقط بشینم پای جزوه و کتاب تا بالاخره به آرزوم برسم. این که یه شبه این همه تغییر کردم و کلا مسیر زندگیم رفت به سمت و سوی دیگهای، از یه سخنرانی شروع شد. من تو شهرستان لار استان فارس زندگی میکردم و تو یه مدرسه کوچک به نام صدرا درس میخوندم یه روز از تهران یه مهندس و کارآفرین برتر برای همایش سال آخریهای دبیرستانی به مدرسه ما اومد. موقع سخنرانی وقتی داشت از خاطرات کودکی و نوجوانی خودش میگفت انگار دقیقا داشت زندگی من رو تعریف میکرد آن چنان محو حرف زدنش شده بودم که انگار کسی جز مهندس شریفی اونجا نبود و فقط صدای اون رو میشنیدم. میگفت قبل از اینکه کنکور قبول شه و بره تهران تو یه روستای خیلی کوچک به نام بق در دامغان تو یه خانواده پرجمعیت با چهار تا بچه قد و نیم قد زندگی میکرده چون پدرش دست تنها بوده و آقای شریفی هم، پسر ارشد خانواده بوده، واسه همین از همون نه، ده سالگی کنار پدرش تو مغازه اجارهای کار میکرده . آقای شریفی وقتی داشت از زندگی و شرایط خودش تعریف میکرد هر لحظه لبخند رضایت از حال و هوای امروزش روی لبهاش مینشست من برای اولین بار آن چنان میخ کوب زمین شده بودم و با اشتیاق به حرفهاش گوش میکردم که قابل وصف نیست. نقطه مشترک زندگی هر دوی ما کنجکاوی و نترس بودن و شیطنت هامون بود دقیقا آقای شریفی هم مثل من بچه شهرستان بود و این باعث شد احساس کنم حالا که ایشون تو شرایط سخت و بدون امکانات روستا به این درجه تحصیلی و علمی رسیده پس قطعا منم میتونم. تصمیم گرفتم و عزمم رو جزم کردم که من باید همین مسیر رو برم. از همون موقع رویای تهران رفتن و تو یه شهر بزرگ زندگی کردن افتاد تو سرم و هر روز تو ذهنم بهش پرو بال میدادم. البته این صرفا یه رویای نبود داشتم هر لحظه برای رسیدن بهش تلاش میکردم. نقطه قوت من پدرم بود که همیشه دلش میخواست راه نرفتهاش رو برای من هموار کنه تا بتونم توی محله و شهر کوچکمون باعث افتخار و سرافرازیش بشم. خلاصه بعد از سخنرانی من رفتم جلو و با مهندس حرف زدم از شرایط و اوضاع زندگیم تو شهرستان و همه چی براش گفتم، بهش گفتم که خیلی دوست دارم بتونم راهی که رفته رو ادامه بدم و برای پدر و مادر و خواهر برادرم کاری کنم. مهندس تنها حرفی که به من زد این بود که فقط باید شروع کنی و ادامه بدی هر لحظه با خستگی، با هر شرایطی فقط ادامه بده. گفت اگه هدفت رو مشخص کردی و قرار برای رسیدن بهش بجنگی، رو کمک منم خیلی حساب کن. عجیب غریب ذوق مرگ بودم از اینکه یه آدم موفق با این همه کارمند و زیردست به من قول کمک کردن داده. مهندس شریفی برای کتابخونه مدرسه کلی کتاب و جزوه آورده بودن در اختیار بچهها بذارن تا همه بتونن بدون بهونه درس بخونن، تا قبل اون من اصلا پام و تو کتابخونه مدرسه نذاشته بودم. اما فردای اون روز رفتم کتابخونه و دونه دونه کتابها و جزوه ها رو نگاه کردم و تونستم چند تا رو امانت از اونجا تحویل بگیرم. بعد از زنگ آخر با کلی کتاب اومدم خونه و از همون موقع فقط میخوندم و تست میزدم و دوباره تحویل کتابخونه میدادم مجدد کتاب جدید میگرفتم. انقدر بیدار میموندم که نزدیکای سحر روی همون کتاب و دفتر خوابم میبرد. بعد از سپری شدن این دوران و شرکت کردن تو کنکور بالاخره روز موعود رسید. جواب کنکور اعلام شد من با رتبه سه رقمی 300 تونستم تو دانشگاه خواجه نصیر تهران قبول شم. از یه طرف خوشحال بودم که میرم تهران اما از طرفی ناراحت بودم که نشد شریف قبول شم. اما برای من تهران اومدن خودش یه نقطه عطفی بود که بهم کمک کنه یه کارهایی واسه آینده خودم و خواهر برادرم کنم. با پدرم راهی تهران شدم و بعد از ثبت نام رفتم خوابگاه، شب از ذوق اینکه زودتر صبح بشه و برم دانشگاه خوابم نمیبرد. بالاخره کلاسها شروع شد و رفتم دانشگاه تا سه ترم اول فقط درس میخوندم در کنارش به بچههای دانشگاه تو یه سری درسها کمک میکردم، تا حداقل پول کتاب خریدن رو داشته باشم. تا اینکه بعد از ترم چهارم تصمیم گرفتم در کنار درس یه کاری پیدا کنم. یکی از بچههای خوابگاه که از شرایط من خبر داشت بهم گفت عموش برای شغل دوم یه مغازه فروش تجهیزات الکترونیکی تو مرکز شهر اجاره کرده و دنبال یه نفر میگرده که از بعداز ظهر تا شب اونجا باشه. و مغازه بسته نمونه. منم گفتم، اگه با شرایط من موافقت کنه عالی میشه. فردای اون روز همراه دوستم رفتم و با عموش حرف زدم اونم به واسطه هم خوابگاهیم قبول کرد که مشغول به کار بشم. کنار درس و کار هر روز به فکر پیشرفت بودم و خیلی تلاش میکردم. تا اینکه یه روز خیلی اتفاقی یکی از همکلاسیهای دوران دبیرستانم رو تو اتوبوس دیدم و وقتی باهاش حرف میزدم گفت اونم تهران دانشجو شده و تو دانشگاه تهران حسابداری میخونه همین طوری که مشغول حرف زدن بودیم بهم گفت راستی مهندس شریفی رو یادته اومده بود مدرسه، منم گفتم آره چطور مگه خبر داری ازش، من بعد از کنکور دیگه هیچ خبری ازش ندارم. خیلی دوست دارم ببینمش و به خاطر کمکهاش ازش تشکر کنم. سعید گفت آره اتفاقا شماره تلفن کارخانهاش رو هم دارم. شماره رو ازش گرفتم و تماس گرفتم با هماهنگی رفتم کارخونه، آقای شریفی تشریف نداشتن بعد از دو ساعت معطلی بالاخره اومدن و موفق شدم ببینمشون. تا ماجرای مدرسه رو تعریف کردم و از خودم گفتم اون روز رو به خاطر آوردن و وقتی فهمیدن تهران هستم و دانشگاه خواجه نصیر برق میخونم خوشحال شدن و بهم پیشنهاد دادن در کنار درس تو یه مرکز مرتبط کار کنم تا هم تجربه به دست بیارم و هم کار یاد بگیرم. بعد از چند وقت که مجدد برای دیدن مهندس به کارخونه با یکی از دوستاش آشنا شدم که مدیر شرکت مرتبط با برق و صنعت بودن و از طریق جناب شریفی تونستن به عنوان کارآموز اونجا مشغول به کار بشم. من بعد از گذراندن دوره کارآموزی الان حدودا دوساله که توی اون شرکت مشغول به کارم و هر روز خودم رو به هدفم نزدیکتر میبینم.