من دانشگاه ریاضی خواندم هنگامی که در دوران کارشناسی دریافتم بازار کار هیجان انگیزی درآن یافت نمیگردد، کم کم به دنبال برنامه نویسی و سایر مباحث رفتم و پس از فراگیری تا حدی مناسب مشغول به کار شدم.
تابستان ۹۷ بود که من سرکار میرفتم و دانشگاه ها به پایان ترم رسیدند، تصمیم گرفتم شیراز بمانم و به کار ادامه دهم، در تابستان تنها به سال آخری ها و افرادی که کارآموزی داشتند یا دکتری و ارشد بودند خوابگاه میدادند، دانشگاه شیراز غذا نیز نمیدهند و کامل با خودمان است.
خلاصه به کمک تکنیک های پیشرفته متقاعد سازی و مذاکره! من تونستم خوابگاه بگیرم اونهم نه خوابگاه ۸ نفره با کارشناسی ها! خوابگاه ۲ نفره با بچه های دکتری!!! برای غذا هم بچه های علوم پزشکی رو پیدا کردم و به کمک یاری دوستان و مجدد به کمک تکنیک های پیشرفته مذاکره تونستم از سلف اونها استفاده کنم.
من با دوچرخه رفت و آمد داشتم و تابستان رو شیراز بودم، یکجورایی واسم بهشت بود! هر روز خوشحالی و انرژی سرکار میرفتم و توی یک منظره بسیار دیدنی در شهری بسیار زیبا زندگی میکردم... اما وقتی پیش دوستان کارشناسی ام در خوابگاه های ۸ نفره شان رفتم... چیزی جز نا امیدی و لعن فرستادن های روزانه را ندیدم... برایم عجیب بود! من بینهایت خوشحال بودم که تابستون شیرازم و با جنگیدن مانده بودم، آنها بینهایت ناراحت و به زور (بخاطر کارآموزی و پروژه اجباری) نگه داشته شده بودند.
نکتهی جالبی درباره خوابگاه بچه های دکتری و ارشد وجود دارد، اولین دغدغه من در خوابگاه کارشناسی سر و صدا و رفتارهای پر سر و صدا بود، داد زدن ها، سیگار کشیدن و بلند خندیدن و الکل خوردنها و... حراست هم که کاری نداشت... جو ای با صمیمیت زیاد که اگر باهاشون رفیق میشدی و بین شون بودی خیلی پر انرژی و خوشحال کننده میبود... اما اگر درحال استراحت یا مطالعه میبودی این انرژی باحال به اعصاب خوردی ای مدید تبدیل میگشت.
ولی توی خوابگاه دکتری و ارشد (درواقع همه ارشدها هم نه اونهایی که معدل بالا داشتند) دقیقا برعکس بود! اینقدر ساکت و آرام که گویی شهر ارواح هست! و اینطور هم بود.. افرادی افسرده و ناراحت ادم هایی ساکت و آرام.. لبخندی که یکهو به گریه تبدیل میشد! بچه ها دو دسته بودند یا صبح از خوابگاه میرفتند و به سوی تفریح و کار و تلاش و شب برمیگشتند، یا در خوابگاه میماندند و با اون زیرپوش قدیمی ایرانی ها شیکم رو بیرون انداخته و لم میدادند و سیگار میکشیده یا در رو باز میگذاشتند تا هوا رد شود و گذر عمر میکردند.
گاهی هم کتابی در دست و با چهره ای خشمگین و نفرت که کتاب را بترسانند به مطالعه مشغول بودند.
یک فلت (دو اتاق بهم چسبیده و مجاور) داشتیم سمت راست من و یک نفر و سمت چپ فرد دیگری. دو هم اتاقی من دانشجوی دکتری بودند یکی ۶ و دیگری ۱۱ سال از من بزرگتر بودند، من سنم را مخفی کرده بودم تا متوجه نشوند(هر چند بعدا که دوست شدیم بهشون گفتم).
چیزی که برایم جالب بود من کارشناسی بدون دریافت مبلغ ماهانه از خانواده وضع مالی معیشتی ام از آن رو بهتر بود. هنگامی که توی شرکت کار میکردم بسیار دیده بودم افرادی که تنها بعد علمی خود را قوی کرده اند و کار کرد عملی را بلد نبودند و ما نیز استخدام شان نمیکردیم! متاسفانه این دو دوست عزیزم نیز از این دست بودند... ان زمان حقوقم ۳.۳ میلیون بود که بعدها به ۴ و خورده ای رسید، یکی از دوستام که سرکار نمیرفت اونی که میرفت هم حقوقش نزدیک ۳ تومان بود! بنده خدا ده سال بیشتر از من درس خونده بود و اینقدر دریافت میکرد.
شخصی دوست داشتنی و به شدت باسواد، دیگری نیز همینطور فردی کاملا باسواد ولی روزانه تنها یک وعده غذا میخورد... اونهم نون و ماست یا نان و سبزی و نان و روغن! خوابگاه های بغل نیز تعریفی نداشت، اونهایی که سرکار میرفتند وضعی مناسب تر و روحیه ای داشتند،(البته معمولا رشته و کارشون هیچ ربطی نداشت!) اونهایی که نمیرفتند قیافه ای سختی کشیده حاکی از روح مردهی درون.
لبخندهای الکی و صحبت ها و گپ زدن ها از خاطرات و مشکلات، ولی دفن خشم و ناامیدی زیر لایه ای از غرور، گاهی میدیدم هم اتاقی ام که ۱۱ سال از من بزرگتر بود یکهو میرفت که بدوعه و اخر شب برمیگشت... مشخص بود از نوعی درد رنج میبرد.
اون دوست دیگرم که ۶ سال از من بزرگتر بود هر روز آرزو میکرد ای کاش معلمی خوانده بود، از سال اول تحصیل ماهی ۱.۵ میلیون میدادند (که میگفت البته مقداری شو کسر میکنند ولی لاقل ۱ت میرسه دستم) و در این مشقت با ماهی ۱۰۰ هزار تومان زندگی نمیکرد.
از اینور دغدغه سربازی را نیز داشتند، نامزدی داشتند. خب یک جوان ۳۰ ساله کم کم به فکر ازدواج میافتد.
ولی دریغ از خانه و ماشین و امید جنگیدن...
اینجا بود که من رویای بزرگترین ریاضیدان تاریخ شدن را کم کم کشتم... و فهمیدم باید در جهتی دیگر تلاش کرد اگر نمیخواهم هر روز در فانتزی هایم زندگی کنم.
سمت بچه های پزشکی نیز جو های عجیبی حاکم بود! برخی عقاید عجیب داشتند برخی عقاید شیطان پرستانه یا غیره و برخی علوم غریبه! خلاصه نمی دانم ولی چیزی که حس کردم اینبود انسانهای زیادی در این خوابگاه (ارشد و دکتری دانشگاه شیراز و بچه های پزشکی علوم پزشکی شیراز) مرده اند، نه از ظاهر بلکه از درون، شاید فشار تحصیلات عالی شاید فشار درس خواندن بیش از حد و شاید....
امیدوارم در این اوضاع اقتصادی راهی پیدا کنند.