می گن وقت رفتن، هیچ چیزی رو نمی تونی با خودت ببری. شاید به این خاطره که دیگه هیچکدومشون برات ارزشمند نیستن، هیچکدومشون به دردت نمی خورن.
این روزا دقیقا همین حس رو دارم، هیچ چیز برام مهم نیست. نه دارایی هام، نه جایگاه اجتماعی که براش سال ها تلاش کردم، نه کتاب ها و گوشی و لپتاپم. حتی دیگه به لباس پوشیدنم، نوع آرایشم و .... توجهی ندارم. حتی دنبال چرایی مسایل نیستم.
دیگه به گذشته و اتفاقایی که می تونست بیوفته و نیوفتاد، فکر نمی کنم.
و نه حتی به آینده. آینده برام کاملا تاریک و مبهمه. نمی دونم اصلا هست یا نه.
حتی تو لحظه حال هم نیستم.
انگار اصلا هیچ جا نیستم.
یه حالی مثل مسخ شدگی دارم.
تنها چیزی که الان در گیرشم اینه که نکنه ناقل باشم و خانواده ام رو مبتلا کنم. تا جای امکان دارم ازشون فاصله می گیرم.
یه هفته ست خودم رو کنترل کردم که برادرزاده ام و بغل نکنم و نبوسمش. دلم برای بغل کردنش دل دل می کنه.
همین حس رو تو اعضای خانواده ام می بینم. هیچکس نگران مبتلا شدن خودش نیست. نگرانن که نکنه بقیه بگیرن.
تو یه سه راهی گیر کردیم، سالم بودن، مبتلا بودن و ناقل بودن. هممون توش غرقیم. من علایم رو ندارم، پس سالمم... واااای اون هفته فلان شاگردم بدجور سرفه می کرد وااای دوشنبه تو تاکسی مسافره سرما خورده بود.... دوره نهفته ۱۴ روزه... شاید هنوز علایمش بروز نکرده.... وااای نکنه سیستم ایمنی خودم باهاش مبارزه کرده ولییی به مامانینا منتقل کرده باشم.
کاش این کابوس زودتر تموم شه. کاش همه چیز عاقبت بخیر شه.
کاش فقط یه تلنگر باشه که به خودمون بیایم. که به اصل زندگی برگردیم.
کاش موقع تحویل سال همه کنار خانواده هاشون باشن و شکر گزار اتفاقی که بخیر گذشت.