در مقدمهی یک کتاب نوشته شده بود:
تقدیم به نیاکانمان.
آن زمان که سه نفر بودند و به شکار رفتند و دو خرگوش کشتند و وقتی بازگشتند، نمیتوانستند به خانوادههایشان توضیح دهند که دقیقاً هر کدام، چند خرگوش کشته اند. چون هنوز کسر اختراع نشده بود!
این جمله که در صفحه تقدیم کتاب نوشته شده، پیام ساده اما مهمی دارد: بسیاری از آنچه امروز برای خیلیها و از جمله خود ما بدیهی است، زمانی برای خیلیها (و شاید خودمان) ساده و واضح نبوده است.
توصیه هایی که امروز برایمان منطقی و ساده هستند، زمانی برایمان صرفاً در حد چند جمله بودهاند و شاید زمانی دورتر، به هیچ شکل قابل درک نبودهاند.
همهی ما، حرفها و نکته ها و اصول و داستانهایی را داریم که فکر میکنیم به خاطر ندانستنشان یا دانستن ولی نفهمیدنشان مسیر زندگی یا کار برایمان سختتر و طولانیتر شده.
مثلا من دیر آموختم زندگی آنقدرها هم سخت نیست .
من دیر آموخته ام راه زندگی ام را نمیتوانم میان کتاب ها بیابم.
من دیر آموخته ام تا نکارم،درو نخواهم کرد.
من دیر آموخته ام یک جمله در ذهنم نقش بسته و من باورش دارم،بی آنکه بدانم از کجا.
شما چه چیز را دیر آموخته اید؟