دو سال پیش با علی صفائی حائری، مجتهد، فقیه، عارف و اندیشمند شیعه، آشنا شدم. بعد از تحقیق تعداد زیادی از کتابهایش را خریدم. سؤالاتی که در کتابهایش مطرح کرده بود برایم تازگی نداشت اما بینهایت خوشحال بودم که بالاخره کسی را پیدا کردم که دغدغهاش دقیقا همین سؤالهاییست که سالها گوشهی ذهنم نشستهاند و منتظر جوابی هستند؛ سؤالهایی که نمیتوانستند بیجواب بمانند.
بگذار از سؤالهایم برایت بگویم. چندتایی از آنها را به عنوان مثال مینویسم:
برای چه زندگی میکنیم؟ زندگی میکنیم که روز را، شب و شب را روز کنیم؟ این تکرار روز و شب بیهوده نیست؟ ما انسانها چرا خلق شدهایم؟ اگر قرار باشد که بعد از تکرار روزها بمیریم و نابود شویم اصلا چرا بخاطر این بیهودگی زندگی خودکشی نمیکنیم ؟ و از این دست سؤالات.
همانطور که کتابهای علی صفائی حائری را میخواندم و منتظر جوابی برای سؤالهایم بودم. خودش در کتاب «نامههای بلوغ»، شامل نامههاییست برای فرزندانش، آب پاکی را ریخت روی دستم و گفت جوابی برای سؤالهایت ندارم؛ هر کسی خودش باید جواب سؤالهایش را پیدا کند. فهمیدم مسئولیت تمام سؤالهایم با خودم است.
در میان تمام کتابهایی که از علی صفائی حائری داشتم کتاب حرکت را نخواندم. چون کتاب حرکت درمورد «ضرورت حرکت»، «جهت حرکت» و «نیازهای حرکت» بود. من مقصد و هدفی نداشتم که بخواهم به سمت آن حرکت کنم. چون هدفم مشخص نبود، حرکتی هم نیاز نبود و وقتی حرکتی نباشد، ضرورت، جهت و نیاز حرکت هم به دردم نمیخورد. اصلا من نمیدانستم برای چه باید زندگی کنم، که دیگر بخواهم حرکتی هم داشته باشم! نمیدانستم به چه سمتی باید حرکت کنم…
به خودم قول دادم بعد از آنکه مقصد و هدفم را مشخص کردم کتاب حرکت را خواهم خواند؛ بعد از آنکه جوابی برای سؤالهایم پیدا کردم.
بعد از آن من ماندم و سؤالهایم. سؤالهایم مثل تمرینات ریاضیای شده بودند که هیچ حلالمسائلی برایش وجود نداشت.
یادم نیست از کجا و چه کسی یاد گرفتم که احوالات و افکارم را بنویسم. دفترچهای خریدم و شروع کردم به نوشتن. هر آنچه که در ذهنم سنگینی میکرد، سؤالاتم، را روی کاغذ آوردم. با نوشتن به بندشان کشیدم. بعد از آن من و دفترچه دوستهای خوبی شدیم؛ همیشه پذیرای افکار و سؤالاتم بود.
نوشتن قدم اولی شد برای پیدا کردن جواب... اگر بگویم نوشتن برایم معجزه کرد دروغ نگفتهام. وقتی افکارم را مینوشتم ارتباطاتی میان آنها پیدا کردم، ارتباطاتی که تا قبل از نوشتن اصلا به ذهنم خطور نکرده بودند. از طریق این ارتباطات توانستم دنبال راه حل بگردم. یاد حرف استاد ریاضیام افتادم که میگفت:« وقتی به سؤال نگاه میکنید و در ذهنتان سعی میکنید حلش کنید نتیجه با در حالتی که سعی میکنید از طریق نوشتن، سؤال را حل کنید فرق خواهد داشت. ممکن است ذهنتان شما رو فریب دهد. گاهی فکر میکنید میتوانید سؤالی را حل کنید ولی وقتی میخواهید جواب را روی کاغذ بیاورید قادر نخواهد بود البته میتواند برعکس هم باشد؛ گاهی فکر میکنید نمیتوانید سؤالی را حل کنید اما وقتی شروع به نوشتن میکنید میبینید که قادر به حل کردن هستید.» سؤالهای من از آن دست سؤالاتی بودند که فکر میکردم نمیتوانم حلشان کنم ولی وقتی شروع به نوشتن کردم نتیجه متفاوت بود و توانستم به راه حلهایی برسم.
بعد از گذشت دو سال و نوشتن هر فکر و سؤالی که از ذهن میگذشت و البته تلاش برای پیدا کردن جواب، راه حلهایی یافتم. راه حلهایی مؤثر که مرا به جواب میرسانند.. هنوز راه درازی در پیش دارم.. باید راه حلها را به کار ببندم، امتحانشان کنم، شاید هم نیاز شود که عوضشان کنم اما مطمئنم راه حلی مرا به جواب خواهد رساند..
چند روز پیش از حل مسئلهای ناامید بودم. از بیحوصلگی صفحات اول دفترچهی سؤالم را ورق میزدم. از ابتدا شروع کردم به خواندن. مسائلی برایم یادآوری شد که پیدا کردن راه حلشان به نظرم بسیار بعید به نظر میرسید اما در یادداشتهای بعدیام راه حلشان را ثبت کرده بودم. به خودم گفتم تو که از این مسائل قبلا هم داشتی، مگر آن مسائل تمام نشدند؟ مگر جواب را نیافتی؟ بله من قبلا هم از این موقعیتها داشتهام و گذر کردهام پس ممکن است این مسئله هم روزی به جوابی برسد. دوباره برای حل مسئله امیدوار شدم؛ نه تنها امیدوار شدم بلکه قولی که در گذشته به خودم داده بودم را هم به یاد آوردم.
با مرور دفترچه قولی که با گذشت دو سال از یاد برده بودم برایم یادآوری شد. متوجه شدم هدفم را در این دو سال مشخص کردهام. حالا نیاز دارم که به سمت هدفم حرکت کنم. بله، الان آمادهام که «حرکت» را بخوانم.