به خیلی از مسائل شک کردهام. اخیرا آهنگی گوش میدادم که میگفت زندهباد پرسش! این زیر سؤال بردن هر چیزی که اخیرا به طور جدی انجامش میدهم باعث شده است نسبت به مسائل کمی باور داشته باشم. این بیباوری باعث شده است که من دیگر عضو گروه یا دستهی خاصی نباشم؛ از قبل هم تنهاتر.
نمیدانم این بیباوری مرا کجا خواهد برد ولی فقط متوجه شدهام که من به تنهایی وارد این مسیر شدهام. آنقدر هم وقت کافی ندارم که به فلسفه و منطق بپردازم. شاید در مسیر فلسفه و منطق بتوانم یک همفکر و همزبان پیدا کنم. شاید تنبلیام مرا اینگونه تنها کرده است. نمیدانم. در حال حاضر پاسخم به هر چیزی «نمیدانم» است. پرسشهایی دارم که پاسخهای قدیمی قانعم نمیکنند. شاید هم من آن پاسخها را درک نمیکنم. نمیدانم!