در حال مطالعهی کتاب «انسان کامل» از مرتضی مطهری بودم که تصمیم گرفتم کتاب را ببندم. یک سؤال مانع مطالعهام شد. آن سؤال این بود: «نظر من چیست؟» من در رابطه با این موضوع چطور فکر میکنم؟ هر آنچه تاکنون خواندهام نظر مرتضی مطهری بود، نظر من چیست؟ چرا مخالفتی با هیچ یک از جملات این کتاب ندارم؟ چرا موقع خواندن کتاب سؤالی در ذهنم ایجاد نمیشود؟ چرا هر چه را که میخوانم قبول میکنم؟ برایم عجیب بود که نمیتوانستم متفاوت از مرتضی مطهری فکر کنم. بعد از کمی فکر کردن متوجه شدم فرقی ندارد نویسنده چه کسی باشد، من ظرفی شده بودم برای نگه داشتن نظرات دیگران، هر کسی نظرش را در ظرف ذهنم میانداخت و من آخ(!) نمیگفتم. متوجه شدم اصلا بلد نیستم فکر کنم! فقط کتاب میخواندم. بگذارید واضحتر بگویم؛ کتاب میخواندم، نظرات نویسنده رامیپذیرفتم و میرفتم سراغ کتاب بعدی…
فهمیدم بلد نیستم فکر کنم؛ لحظهی سختی بود. ناراحت بودم و نمیدانستم چه باید بکنم. با هر کسی(!)که به نظرم میتوانست کمکم کند صحبت کردم. در نهایت به این نتیجه رسیدم که باید نقادانه فکر کردن را یادبگیرم. بعد از مدتی کتابی پیدا کردم که دغدغهی من را بررسی کرده بود؛ کتاب « تفکر انتقادی» از ریچارد پل و لیندا الدر. کتاب تمریناتی برای فکر کردن دارد و این ویژگی مثبت کتاب است.
هنوز در حال مطالعهی کتاب هستم. با خواندن کتاب متوجه شدم متفکر خوب کسی است که سؤالات خوبی میپرسد. فهمیدم در واقع من بلد نیستم سؤال بپرسم! موضوع را با دوستی مطرح کردم. علاوه بر اینکه انواع سؤال را برایم توضیح داد پیشنهاد جالبی هم داد. گفت یک دفتر سؤال تهیه کنم؛ یعنی هر چیزی را مورد پرسش قرار دهم و پرسشهایم را در آن دفتر یادداشت کنم. بعد از آن من یک دفتر سؤال دارم و سعی میکنم هر روز در دفتر سؤالم، چند سؤال بنویسم.
بله من کمتر کتاب میخوانم اما سعی میکنم همان کتابهای اندکی که میخوانم با تفکر انتقادی باشد. نمیدانم تا چه اندازه در این کار موفقم به هر صورت در حال تلاشم که بتوانم فکر کردن( سؤال پرسیدن) را بیاموزم.