niloofaram
niloofaram
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

بی حوصلگی،یاور این روزها




دو هفته اخیر یوتیوب،پینترست،اینستاگرام و ... هر روز بالا پایین کردم.بارها انگیزه گرفتم کاری رو شروع کنم. حتی به بهانه شروع سال جدید اهداف سالانه‌ام رو نوشتم و با خودم گفتم با به روی کاغذ آوردن این اهداف و خواسته‌ها دیگه از این لحظه به بعد پرامید و انگیزه ادامه میدم. با خیال راحت اون شبی که این لیست رو نوشتم گرفتم خوابیدم با این فکر که از فردا هرلحظه برای تبدیل شدن به ورژن بهتر خودم تلاش می‌کنم. ولی نه اینجوری نشد. یک هفته گذشت و هنوز همونی‌ام که تو سال قبلی بودم. حتی می‌تونم بگم قبل نوشتن اون لیست آدم پروداکتیوتری بودم! حداقل کارهایی که روزانه باید انجام می‌دادم رو مشخص می‌کردم ولی این هفته این کار رو هم نکردم:))

یک جایی خونده بودم این بی انگیزگی و بی حوصلگی ناشی از افسردگیه. بارها با خودم فکر کردم که آیا واقعا افسرده‌ام ؟ این میل به تنها بودنی که روز به روز بیشتر در من شکل می‌گیره برای همینه؟ اینکه این روزها دوست دارم فقط توی اینترنت بگردم، با دیدن کارها و نصایح بقیه انگیزه بگیرم، شب بشه و بخوابم و با امید فردایی بهتر خواب‌های قشنگ قشنگ ببینم. فردا که از راه می‌رسه و هیچ کاری نمی‌کنم از خودم عصبانی میشم، خودم رو به مقدار خیلی کم سرزنش می‌کنم و دوباره میرم تو اینترنت می‌چرخم و به خودم قول‌های سفت و محکم میدم و دوباره ادامه همین چرخه.

میگن افسردگی بیماری خاموشیه. متوجه‌اش نمیشی تا خودت رو غرق در سیاهی مطلق ببینی. آیا منم دارم توی اون سیاهی غرق میشم؟

اینکه هر روز نسبت به همه چی بی حس‌تر میشم و دیگه هیچ چیزی رو احساس نمی‌کنم یک خصلت عادی برای آدماست یا واقعا دچار این بیماری روحی شدم؟

دلم برای تعامل با دوستام، نیمه_دوستام، آشنایان و غریبه‌ها تنگ شده. ولی وقتی بهشون میرسم بی‌حوصله میشم.

همیشه تو زندگیم اونی بودم که بقیه کمک می‌کردم.خیلی خیلی کم پیش اومده برم سراغ کسی و ازش کمک بگیرم. در واقع همیشه می‌خواستم اونی باشم که همه بهم تکیه کنند و مشکلاتشون رو من براشون حل کنم. کاش یاد می‌گرفتم که کمک هم بگیرم. آیا هنوز امیدی هست که یاد بگیرم؟

فکر می‌کنم کمک می خوام. باید از یکی کمک بگیرم. یکی که دوست نباشه آشنا نباشه. باید برم سراغ مشاور؟روانشناس؟ شاید. یکی باشه که دوست نباشه اما مثل یک دوست با من حرف بزنه. یکی که قضاوت نکنه، نصیحت نکنه، سرزنش نکنه (برای همین سراغ خانواده نمی رم). یکی که بشنوه، بغلم کنه، بهم امید بده که همه چیز درست میشه، بگه که من می‌تونم از پس همه چی بربیام. بگه که من می‌تونم اونقدر قوی باشم و اون قدر ظرفیت دارم که زندگی آدم‌هایی که کمک می خوان رو عوض کنم. بگه که من می‌تونم دنیا رو به جای بهتری تبدیل کنم. تنها و تنها چیزی که این روزها بهش اعتقاد دارم اینه که میشه شرایط رو بهتر کرد. می‌تونیم شرایط رو بهتر کنیم.

زندگی هیچ وقت آسون نمیشه. روزگار ما همیشه بر مدار خوشی نمی‌مونه اما بر مدار بدی هم همیشه نمی‌مونه. هیچ چیزی پایدار نیست، نه ظلم نه عدالت.

ما محکومیم که توی این فضا دست و پا بزنیم، تلاش کنیم، خواسته‌ای داشته باشیم و بعضی وقت‌ها بهشون برسیم. همواره تن به اجبار بدیم تا در نهایت لحظاتی رو در اختیار خودمون داشته باشیم. در عین ناتوان بودن توانا هستیم. زندگی یک تنقاض بزرگه. انقدر بزرگه که بیشتر وقت‌ها به چشم نمیاد. همه چی در عین پیچیدگی ساده است. تهش چی میشه؟ خیلی وقته که این سوال دیگه معنای خودش رو برام از دست داده و از خودم نمی‌پرسم که چی میشه.

تهش چی داریم؟ دو سه جرعه امید. امیدی که حتی معلوم نیست به چی بر می گرده.

به نظرم که واقعا دارم افسرده میشم...


بیحوصلگیافسردگی
نیلوفرم. از نظر من مهم‌ترین چیز تو زندگی لذت بردن بهینه از زندگیه. بیشتر از کتاب‌هایی که می‌خونم و احساساتم می‌نویسم اینجا فعلا.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید