از وقتی که دانشجو شدم، دوست داشتم طوری زندگی کنم که آخر هفتههام برای خودم باشه و هر کاری که میخوام انجام بدم. آخر هفته مگه برای همین کار نیست؟ استراحت کنی و استراحت کنی و استراحت کنی. ولی هیچ وقت این طوری نشد. همیشه خدا یه ددلاین تمرین یا پروژهای بود که بخوام خودم رو بهش برسونم یا امتحانی بود که باید براش آماده میشدم. و منم واضحا بیبرنامهتر از اون بودم که بخوام کارهام رو جوری برنامهریزی کنم که آخر هفتهام خالی بمونه. هنوز هم برام یه آرزو، شاید هم یه هدف، است که جوری زندگی کنم که پنجشنبه جمعههام مال خودم باشه فقط و برم توی کافهای، پارکی یا خیابون سرسبزی بشینم و کتابهایی که گوشه گوشهی اتاقم تلنبار کردم رو بخونم.
حالا تا اون روزی برسه که من تبدیل به همچون آدمی بشم، لابهلای کارهای مختلفم و پشت میز توی خونه کتابهام رو میخونم ولی شما میتونید از فرصتتون استفاده کرده و آخر هفتهتون رو با این دو کتاب بگذرونید:
نوشته پشت کتاب:
در پرواز لندن به بوستون، تد سیورسان با دختر زیبا و مرموزی به نام لیلی کینتنر آشنا میشود. دو غریبه برای گذر زمان به نوعی بازی سوالوجواب روی میآورند که طی آن بهتدریج جزئیات خصوصی زندگیشان آشکار میشود. اما چیزی که در ابتدا فقط یک بازی سرگرمکننده بد تا جایی میرسد که تد به شوخی میگوید قصد کشتن همسرش میراندا را دارد. و لیلی نیز با گفتن اینکه مایل است کمکش کند او را غافلگیر میکند.
در بازگشت به بوستون با طرح نقشهی قتل همسر تد، پیوند آنها قویتر میشود. اما در گذشتی لیلی چند نکتهی تاریک و مبهم وجود دارد که با تد به اشتراک نگذاشته است. با علاقهمند شدن تد به لیلی، اضطرابش بهخاطر هر حفرهای در نقشهشان که میتواند رابطهی آنها را از بین ببرد، اوج میگیرد.
و ناگهان این دو به بازی مهلکی کشانده میشوند که با عملی شدن همهی برنامهها، احتمالا آنها نیز زنده نخواهند ماند.
نویسنده: پیتر سوانسون (سایت نویسنده)
مترجم: علی قانع
انتشارات: کتاب کولهپشتی
تجربهی من از کتاب:
شاید شما هم مثل من با خوندن نوشتهی پشت کتاب فکر کنید که همه چی که لو رفته و پس چی دیگه از داستان مونده غیر جزییاتش ولی باور کنید که این توضیحات واقعا چیزی نیست. تا صفحه آخر کتاب پایان داستان مشخص نیست، تا جملهی آخر حتی.
تقریبا میشه گفت که کتاب از تبوتاب نمیفته. میتونه شما رو سوپرایز کنه (تا حدی، چون از یه جایی به بعد احتمالا قابل حدس زدن بشه یه جاهاییاش براتون، مخصوصا اگه اهل خوندن یا دیدن داستانهای جنایی-پلیسی باشید). برای همین دوست دارین هی جلو و جلوتر برین تا ببینین آخرش بالاخره چی میشه. یه جاهایی واقعا دوست داشتم تسلیم وسوسهی شیطان رجیم بشم و برم آخرش رو بخونم ولی خوشحالم که نشدم. خلاصه که برای یه آخر هفتهای که به کمی هیجان نیاز دارین، چیز مناسبیه.
موسیقی پیشنهادی:
Bellyache by Billie Eilish
No Body, No Crime by Taylor Swift, HAIM
نوشتهی پشت کتاب:
یونجه از بدو تولد در درک و شناسایی احساسات خود و دیگران ناتوان است و احساساتی چون خشم و ترس برای او عباراتی بیمعنی و توخالی به شمار میرود. در حالی که مادر و مادربزرگش تلاش میکنند او را برای زندگی در جامعه آماده کنند، اتفاقی در شب تولد شانزده سالگی یونجه، زندگیشان را برای همیشه دگرگون میکند...
نویسنده: وون پیونگ سون
مترجم: فریناز بیابانی
تجربهی من از کتاب:
اگه تجربهی دیدن فیلمی از سینما کره و سریال کرهای رو داشته باشین، شاید شما هم بعد از خوندن این کتاب با من موافق باشین که این کتاب ترکیبی از این دوتاست؛ ناملایمتی که از سینما کره نشات گرفته و قلب رقیقی که بعد دیدن یه سریال کرهای نصیبتون میشه.
کتاب خیلی روونیه و توی یه نیمروز قشنگ خونده میشه. چایی خوردن با این کتاب به نظرم خیلی کیف میده:) اگه نوجوون هستین یه مقدار بیشتر بهتون توصیه میکنم بخونیدش. اگه نیاز به حس خوب و امید دارین، خیلی پیشنهاد میشه. اگه نیاز به یه کتاب امن، کتابی که روند داستان و پایانش هر چند شاید کمی کلیشه است اما به مذاقتون خوش میاد، دارید این کتاب میتونه همون کتابی باشه که تموم سختیهای یه هفتهی دوستنداشتنی رو با خودش بشوره ببره.
برشی از کتاب:
کتابها مرا به جاهایی میبردند که بدون آنها هرگز نمیتوانستم بروم و اعترافات افرادی را که هرگز ملاقات نکردهام و زندگیهایی را که هرگز شاهد آنها نبودهام به اشتراک میگذاشتند. احساساتی که هرگز نمیتوانستم لمس کنم و اتفاقاتی که نمیتوانستم تجربه کنم، همه در کتابها پیدا میشدند. آنها در در ذات خود یا فیلمها و سریالها کاملا متفاوت بودند. فیلمها، سریالها و کارتونها چنان دقیق به تمام جزییات میپرداختند که جایی برای تخیل باقی نمیماند... مثلا اگر کتاب توضیحی داشت به شرح مقابل: « زنی مو طلایی پاهایش را روی هم انداخته و روی کوسنی قهوهای در خانه شش ضلعیاش نشسته بود.» در اقتباس تصویری برای همه جزییات دیگر هم تصمیم گرفته میشد، از رنگ پوست و حالت چهره آن زن گرفته تا قد ناخنهایش. چیزی در آن جهان نمیماند که من تغییر دهم. ولی کتابها فرق داشتند. آنها پر از جای خالی بودند. جاخالیهایی بین کلمات و حتی جملهها. میتوانستم خودم را در آنها بچپانم و بنشینم یا قدم بزنم و افکارم را خالی کنم...
موسیقی پیشنهادی:
Spring Rain by Oscar Dunbar
To the Bone by Sammy Copley
روزگار خوبی داشته باشین:)