ویرگول
ورودثبت نام
niloofaram
niloofaram
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

عشق پرآزار

این دفعه سراغ یه نویسنده‌ی ایتالیایی رفتم، النا فرانته. یه نویسنده که انگاری که کسی هویت واقعی اون رو نمی‌شناسه اما آثارش به زبان‌های مختلف دنیا ترجمه شده و در تیراژهای میلیونی به فروش رفتن. مترجم انگلیسی النا فرانته، آن گلدشتاین( Ann Goldstein) است. که اگه اسم النا فرانته رو توی اینترنت سرچ کنید تصویر این خانوم رو به جاش می‌بینین.

به نظرم این هیجان‌انگیزه کسی رو بشناسی که خیلی‌ها دوست دارن بدونن کیه و همزمان مسئول فراگیر شدن آثارش در سراسر جهان هم باشی.


بریم سراغ کتاب!

خلاصه پشت کتاب:

عشق پرآزار اولین رمان فرانته و یکی از مهم‌ترین آثار ایتالیایی دو دهه اخیر است. داستان حول محور رابطه دلیا و مادرش آمالیا می‌گردد. آمالیا دچار حادثه‌ای عجیب شده که چندوچونش مشخص نیست و دخترش تلاش می‌کند پرده از رازها بردارد. چه اتفاقی برای آمالیا افتاده؟ در شب حادثه، چه کسی همراه او بوده؟ آیا او همان‌طور که دخترش همیشه تصور می‌کرده، زنی پیچیده ودست‌نیافتنی بوده است؟...

عشق پرآزار یک رمان روان‌شناختی تحسین‌برانگیز است که سرگذشت یک خانواده را بازسازی می‌کند و هم‎‌زمان تصویری از شهر ناپل طی سال‌های دهه پنجاه ارائه می‌دهد.

در سال 1995 ماریو مارتونه فیلمی براساس این تریلر تفس‌گیر ساخت که در همان سال جایزه نخل طلایی بهترین کارگردانی را در فستیوال کن برد و جوایز معتبر دیکری هم به دست آورد.


  • البته من توی صفحه ویکی‌پدیا دیدم که زده نامزد جایزه بهترین کارگردانی شده. نمی‌دونم حالا. فیلم رو هم جایی پیدا نکردم که بشه دانلودش کرد. به انگلیسی به این نام‌ها شناخته شده است: Nasty love/ Troubling love

نویسنده: النا فرانته (سایت نویسنده)

مترجم:سارا عصاره

انتشارات: نشر نون


تجربه من از کتاب: (دقت کنید اینا هم تجربه منه. بنابراین یه به نظرم اول تموم این حرفا در نظر بگیرید.)

هممم. کمی صحبت کردن در موردش سخته. کتاب 160 صفحه بیشتر نیست. بنابراین دو روزه می‌تونید تمومش کنید البته به شزطی! اگه بتونید فضای عجیب و خفقان‌‌آورش رو تحمل کنید.

حقیقتا خوندنش دشوار بود. دشوار از این لحاظ که کمی گنگ بود، گیج می‌شدی، متعجب می‌شدی و در نهایت برای اینکه بتونی بفهمی آخرش چی میشه، بیخیال اینکه الان این خط منظورش چی بود می‌شدی.

پس اگه هدف‌تون از خوندن کتاب توی این مقطع زمانی از زندگی‌تون، یافتن آرامش و جدا شدن از دنیای واقعی برای پیدا کردن مقداری شادی و امید و لذته، احتمالا این کتاب مناسب‌تون نخواهد بود.

اگه براتون مهمه که کتاب هدف و نتیجه خاصی در انتها داشته باشه، باز هم احتمالا این کتاب مناسب‌تون نخواهد بود.

اگه دنبال یه کتاب سرراست هستین که بدون اینکه گوشه گوشه مغزتون رو به درد نیاره جلو بره، این کتاب احتمالا مناسب‌تون نخواهد بود.

چیزی که خیلی در مورد کتاب دوست داشتم، فضاسازیش بود. انگاری نویسنده یه دوربین فیلم‌برداری دستش گرفته و من رو با خودش از این ور شهر به اونور شهر می‌بره تا من خواننده بفهمم که شخصیت اصلی داستان دنبال چیه.

یه جاهایی ضرب‌آهنگ داستان اونقدر سریع میشد که حتی پیش میومد نفس کشیدن هم از یادم بره (اغراقه یکم ولی به همچین حالتی نزدیک بود خداییش) اما یه جاهایی جون می‌کندم تا جلو برم.

یک نکته‌ی جالبش احساس نزدیکی‌ای بود که با شخصیت‌های کتاب داشتم. جوری آشنا بودن انگار نه انگار که مردمی از ایتالیا در دهه پنجاه بودن. خیلی آشناتر حس میشدن. به خصوص پدر دلیا. من رو به شدت یاد پدربزرگم می‌انداخت.

در کل حس عجیبی داشت برای من خوندنش. داشتم فکر می‌کردم احتمالا کتابی نیست که بخوام دوباره دستم بگیرم و بخونمش ولی دقیق‌تر که فکر می‌کنم شاید روزی دوباره بخونمش. احتمالا دلم برای اون حسی که موقع خوندنش داشتم تنگ میشه.

همین دیگه.


برش‌هایی از کتاب:

وقتی یکی به خانه کسی که به تازگی مرده وارد می‌شود، به سختی می‌تواند باور کند که آنجا خالی است. خانه‌ها روح‌ها را در خود نگه نمی‌دارند ولی نشانه‌های آخرین حرکت‌های زندگی را در خود دارند. اولین چیزی که شنیدم صدای آب بود که از آشپزخانه می‌آمد و برای یک صدم ثانیه، با انقباض ناگهانی از حقیقت و دروغ، فکر کردم که مادرم نمرده، که مرگش فقط نتیجه یک توهم طولانی و پریشان بوده که کسی چه می‌داندکه کِی شروع شده بود.
اتوبوس در شلوغی خیابان سالواتر رزا ایستاد، فهمیدم که دیگر هیچ‌گونه علاقه‌ای نسبت به شهر آمالیا احساس نمی‌کنم، به خاطر زبانی که با آن با من صحبت می‌کرد، برای خیابانی که وقتی بودم در آنها راه رفته بودم، برای مردمش. وقتی ناگهان چشم‌اندازی از دریا ظاهر شد_همانی که در کودکی من را به هیجان می‌آورد_ به نظرم کاغد کاردستی کبودرنگی آمد آویزان روی دیواری ترک‌خورده. احساس کردم که دارم کاملا مادرم را از دست می‌دهم و این دقیقا همان چیزی بود که می‌خواستم.
شاید الان زیر آن زیرگذر بودم، چون صداها و تصویرها دوباره بین سنگ‌ها و سایه‌ها حضور داشتند و دوباره مادرم قبل از اینکه مادرم شود، در کنار مردی ایستاده که به اون عشق ورزید، که او را با نام فامیلی‌اش پوشش داد و با الفبای خودش او را محو کرد.
مفتون آن بودم که او بلد بود از تار و پود یک پارچه یک آدم بیرون بکشد، یک نقاب، که از گرما و بو تغذیه می‌شد، که به نظر می‌رسید شخصیت، تئاتر و داستان است. حتی اگر او هرگز به من اجازه نداده بود تا او را لمس کنم، آن شبحش مطمئنا تا آستانه نوجوانی من، پر از اشاره‌ها، تصویرها و لذت‌ها بود. کت و دامن زنده بود.
کودکی کارخانه‌ای از دروغ است که در استمرار گذشته دوام می‌آورد، مال من حداقل این طور بود.


موسیقی پیشنهادی:

اگر این کتاب رو به دست گرفتین و دوست دارین که یه موسیقی پس زمینه هم داشته باشین، این آلبوم پیشنهاد منه:

Orange Marmalade by Evgeny Grinko



اگه روزی این کتاب رو خوندین یا اگه خوندینش قبلا، لطفا نظرتون رو در موردش با من به اشتراک بذارین چون برای جالبه بدونم بقیه در موردش چی فکر می‌کنن.

امیدوارم عشق‌تون کم آزار باشه:)






کتابمعرفینقد نیست
نیلوفرم. از نظر من مهم‌ترین چیز تو زندگی لذت بردن بهینه از زندگیه. بیشتر از کتاب‌هایی که می‌خونم و احساساتم می‌نویسم اینجا فعلا.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید