ویرگول
ورودثبت نام
niloofaram
niloofaram
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

هر دو درنهایت می‌میرند

زندگی کردن نادرترین اتفاق جهان هستی است. بیشتر مردم فقط وجود دارند، همین.
زندگی کردن نادرترین اتفاق جهان هستی است. بیشتر مردم فقط وجود دارند، همین.


تصور کنید در دنیایی زندگی می‌کنید که مرگ دیگر یک اتفاق غیرمنتظره نیست. اگر بین ساعت 12 تا 3 صبح قاصد مرگی با شما تماسی برقرار نکند، شما مطمئن هستید که آن روز نه قرار است هنگام عبور از خیابان ماشینی به شما بزند یا این‌که قرار نیست که کسی برای انتقام از شما آدم‌کشی را استخدام کند تا با شلیک گلوله‌ای از پشت شما را بکشد یا دوست‌تان که شوخی‌های خرکی خوراک‌اش است، شما را هل داده و سرتان با لبه‌ی باغچه‌ی مدرسه برخورد کند.

شما مطمئن هستید که دوباره روزی مانند روزهای قبل‌ برای‌تان تکرار خواهد شد؛ با مترو به محل کار یا تحصیل‌تان می‌روید، ساعت 1 بعد از ظهر ناهاری را که شب قبل برای خودتان آماده کرده بودید می‌خورید و عصر خسته‌وکوفته به خانه‌تان بازمی‌گردید تا روی تخت‌تان ولو شده و تا پاسی از شب در شبکه‌های اجتماعی چرخ بزنید، کتاب بخوانید، با مادرتان حرف بزنید یا اگر دیگر می‌خواهید شاهکار کنید با دوست قدیمی‌تان برای صرف شام بیرون بروید.

حالا فرض کنید که شما همان آدمی باشید که بدشانسی یا شاید هم خوش‌شانسی آورده و با صدای زنگ عجیبی که مانند صور قیامت می‌ماند، از خواب پریده و بعد از چند ثانیه متوجه می‌شوید که این دفعه دیگر نوبت شماست که کوله‌وبارتان را جمع کرده و با دنیا خداحافظی کنید و راهی هر جایی شوید که به آن اعتقاد دارید؛ چه پوچی باشد، چه دنیای برین و چه زندگی بعدی روی همین کره خاکی.

حالا در این شرایط چه خواهید کرد؟ آیا دوباره مانند روزهای دیگر به موقع بیدار می‌شوید تا به مترو رسیده و راس ساعت 8 پشت میزتان سرکارتان حاضر و آماده نشسته باشید؟ دوست دارم با قطعیت جواب بدم که "نه!" اما آدم‌های این دنیا عجیب‌تر از آن هستند که فکرش را می‌کنید. شاید آدمی پیدا شد که همان روتین همیشگی‌اش را در پیش گرفت.

با خودتان فکر کنید که اگر مطمئن باشید که نهایتا 24 ساعت دیگر زنده خواهید بود، چی کار می‌کنید؟ چگونه زندگی می‌کنید؟ اصلا دنیایی که دیگر مرگ یک چیز غیرمنتظره نیست چه شکلی خواهد بود؟

موضوع اصلی این کتاب هم همین است.


جای کشتی در بندرگاه امن است، اما این آن چیزی نیست که کشتی‌ها برای آن ساخته شده باشند.
جای کشتی در بندرگاه امن است، اما این آن چیزی نیست که کشتی‌ها برای آن ساخته شده باشند.


نوشته پشت کتاب:

پنجم سپتامبر، کمی بعد از نیمه شب، از قاصد مرگ با متیو تورز و روفوس امتریو تماس گرفته می‌شود تا خبر بدی به آن‌ها داده شود؛ آن دو قرار است امروز بمیرند. متیو و روفوس با هم کاملا غریبه‌اند اما به دلایل مختلف و متفاوتی هردوی‌شان در روز آخر زندگی‌شان به دنبال پیدا کردن دوست جدیدی هستند و این شروعی است برای یک پایان پر از ماجراجویی و هیجان.


نویسنده: آدام سیلورا (صفحه کتاب در سایت نویسنده)

ناشر: نشر نون

مترجمین: میلاد بابانژاد- الهه مرادی


تجربه من از کتاب:

آخرین صفحات کتاب رو ساعت 20 و 26 دقیقه چهارشنبه هفته پیش زیر نور ضعیف چراغ ورودی خونه‌مون در حالی که منتظر مامانم بودم تا با هم به خرید بریم، تموم کردم. صفحات پایانی کتاب برام غیرمنتظره بود. بارها و بارها از اون روز برگشتم و چند صفحه پایانی‌اش رو مرور کردم و هر بار اشک ریختم و این اشک ریختن لزوما بد نیست.

مرگ یک چیز مشترک بین تموم ما آدم‌هاست. مهم نیست کی هستی، از کجا میای، رنگ پوستت چیه، هویت جنسیتی‌ات چیه، آرزوهات چیه، گناهکاری یا قربانی‌ای، یه آدم ناشناس هستی که هیچ کی توی دنیا نمی‌شناسدت یا آدم معروفی هستی و ... همه‌ی ما یه روز می‌میریم و نمی‌تونیم (فعلا) جلوش رو هم بگیریم.

برخلاف این داستان ما هیچ وقت نمی‌دونیم که کی روز آخرمونه. نمی‌دونم که اگه الان پام رو از خونه بیرون بذارم بدون این‌که مادرم رو بغل کنم آیا دوباره فرصتش برام پیش میاد که توی بغلم بچلونمش و زیر گوشش بگم دوستش دارم. نمی‌دونم اگه به خاطر حرف مردم بیخیال دویدن و رقصیدن زیر بارون بشم، آیا دوباره تا قبل مرگم دوباره هوا بارونی میشه که من حتی بتونم تصور کنم که زیر بارون دارم رها می‌رقصم. اگه الان از روی تختم بلند نشم و قدمی برای برآورده‌کردن آرزوهام برندارم و به خودم بگم از فردا شروع می‌کنم، دوباره نور صبح فردا رو می‌بینم یا نه و ... .

وقتی که این کتاب رو می‌خوندم، به این جور چیزها فکر می‌کردم. منطقا یک کتاب باعث نمیشه که آدم از این رو به اون رو شه و جسارت انجام کارهای ترسناکش (که این کار ترسناک از آدمی به آدم دیگه متفاوته) رو پیدا کنه یا بیخیال فردا فردا کردن‌هاش بشه. ولی این داستان می‌تونه یه تلنگر باشه.

پس:

  • اگه فکر می‌کنین همیشه فردایی وجود داره، خوندن این کتاب رو بهتون پیشنهاد می‌کنم.
  • اگه براتون سخته راحت خودتون باشید، شاید این داستان باعث شه یه جور دیگه دنیا رو ببینید.
  • اگه زندگی براتون یکنواخت شده، شاید خوندن کتابی در مورد مرگ بتونه به فکر شما رو واداره تا یک جور دیگه زندگی کنید.


نکته:

ترجمه این کتاب و حتی نسخه انگلیسیِ چاپی‌اش سانسور داره متاسفانه. کتاب تم LGBTQ داره و جملاتی از توش حذف شده یا جور دیگه‌ای ترجمه شده. من نسخه ترجمه‌اش رو خوندم و لذت هم بردم. درسته که به اصل داستان ضربه‌ای وارد نشده اما این چیزی از نادرست بودن این کار کم نمی‌کنه. اگه فارسیِ کتاب رو خوندید، پیشنهاد می‌کنم بعدش یک نگاهی هم به نسخه انگلیسی غیرچاپی‌اش بندازین، دست کم چند فصل آخر رو.


برش‌هایی از کتاب:


ممکن بود همین شجاع نبودنش باعث شود بیشتر زنده بماند، اما حاضر نبودم شرط ببندم که روز آخرش به‌یادماندنی خواهد شد.
پرسیدم "اگر شک نداشتن باعث بشه زندگی‌مون رو از دست بدیم، چی؟ تا حالا فکر کردی که ممکن بود زندگی بدون قاصد مرگ بهتر باشه؟" این سوال واقعا نفس‌گیر است. روفوس پرسید "واقعا به نظرت بهتر می‌شد؟ شاید آره، شاید هم نه. جواب این سال نه مهمه، نه چیزی رو عوض می‌کنه. بی‌خیالش شو، متیو."
تصویر من از اوتوپیا یا مدینه فاضله واقعی این‌گونه است: دنیایی بدون خشونت و ناراحتی، جایی که همه تا همیشه زندگی می‌کنند یا حداقل، تا وقتی که به آرزوهایشان برسند و خوشبخت شوند و در نهایت، خودشان تصمیم بگیرند که بفهمند مرحله بعدی چیست.



موسیقی پیشنهادی:

اگر این کتاب رو به دست گرفتین و دوست دارین که یه موسیقی پس زمینه هم داشته باشین، دو آهنگی که توی خود کتاب نام برده شده بود رو پیشنهاد می‌کنم:

Take this Waltz by Leonard Cohen

American Pie by Don McLean


و همین.

امیدوارم جوری زندگی کنید که انگار فردا روز آخرتونه. هفته‌ی خوبی داشته باشید.


کتابمعرفینقد نیست
نیلوفرم. از نظر من مهم‌ترین چیز تو زندگی لذت بردن بهینه از زندگیه. بیشتر از کتاب‌هایی که می‌خونم و احساساتم می‌نویسم اینجا فعلا.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید