مقدمه:
با توجه به اینکه سال نوی میلادی در راهه. بنابراین زمان، زمان گرفتن تصمیمهای جدیده. درسته که در اصل برای یه ایرانی نوروز متناظر با نو شدن ساله اما آدمی دوست داره از هر فرصتی برای یه شروع تازه استفاده کنه.
یکی از تصمیمهای جدیدم برای سال نوی میلادی، خوندن حداقل یه کتاب در هفته است. درست مثل یه وظیفه بهش نگاه میکنم. مهم نیست چه قدر کار سرم ریخته اون هفته، چندتا امتحان و پروژه و تمرین دارم، باید هفتهای یه کتاب بخونم و بعدش یه توضیحی در موردش بنویسم. برای اینکه یادم بمونه چی خوندم. برای اینکه حافظهام مقدار زیادیش با محتویات ناخوشایند پر شده و برای جلوگیری از فراموش کردن خیلی چیزها مجبورم بنویسم. در این مورد خاص مجبورم بنویسم تا یادم بمونه که چی خوندم، چه حسی گرفتم و چه چیزی ازش خوندنش یاد گرفتم.
چرا این جا مینویسم؟ شاید کسی بخواند و برایش مفید باشه. من نه ادبیات خوندم، نه مترجمم، نه منتقدم، نه بلدم حرفهای نقد کنم و نه حق دارم که این کار رو کنم. اینجا فقط و فقط نظر شخصی خودم رو مینویسم و از حسی که گرفتم میگم. همین:)
نویسنده: جنی کولگن
ترجمه: مرجان رضایی
خلاصه پشت کتاب:
نینا ردموند دلال ازدواج ادبی است. رساندن خواننده به کتابی مناسب هم مایهی اشتیاق اوست و هم مایهی اشتغالش. یا دست کم چنین بود. تا روز پیش ، او کتابداری در شهر شلوغ و پلوغ بود. اما اکنون شغلی که به آن عشق میورزید دیگر وجود ندارد.
نینا، که مصمم است زندگی جدیدی برای خود دستوپا کند، به دهکدهای خوابآلود در فرسنگها دورتر نقل مکان میکند. در آنجا خودروی ونی میخرد و آن را تبدیل به کتابفروشی سیار میکند و سوار بر آن از محلهای به محلهی دیگر میرود و با استفاده از نیروی قصهگویی، زندگیهای فراوانی را تغییر میدهد.
اگه شما هم جزو از اون دسته از آدمها هستین که عشق کتابین و یکی از شغلهای رویاییتون کتابفروش بودنه، این کتاب راست کار خودتونه. میشه یه جورایی گفت که کتاب یکی از شخصیتهای اصلی این داستانه.
شاید بعد خوندن این داستان به این نتیجه برسین که به طور قطع برای هر آدمی روی این کرهی خاکی میشه یه کتاب پیدا کرد که حرف دلش رو بزنه. با زبانی سخن بگه که مطابق با زبان دل و فکر اونه و این جذابه. خوندن قصههایی که آدمها میتونن خودشون رو به جای یکی از شخصیتهاش (شاید هم بیشتر) بذارن و زندگی ساخته و پرداخته شده اون رو زندگی کنن.
مقدمهی کتاب رو دوست دارم. باعث شد برم توییتر نویسنده رو پیدا کنم و بالا پایینش کنم تا ببینم چه شخصیتی داره.
شاید شخصیت نینا شما رو متعجب کنه. شاید هم نکنه. ولی خیلی جاها به خصوص نیمهی اول داستان خیلی خوب احساساتش بیان شده بود. خیلی قابل درک بود برای من. ترسهاش، خوددرگیریهاش، ناامیدیهاش و شادیهاش.
توصیفها و فضاسازیهای کتاب هم... خیلی خوبه. من عاشق فضای اون دهکدهای که احتمالا تا آخر عمرم هم پام رو توش نمیذارم شدم. عاشق رسم و رسوماتشون، عاشق نور خورشید تابستونیای که بر روی تپههای سبزرنگ اطراف دهکده میفته و عاشق اون دو پیرمرد بارنشین قصه شدم.
اون دهکده و اون آدمهاش، قطار نیمه شبی که سرچشمهی رویاهای ممنوعه بود، درخت کتابها، تولد دوتا برهای که برای اینکه از جای گرم و نرمشون خارج نشن به همدیگه گره خورده بودن، ون تا ابد به خوبی و خوشی، پسر بچهای که یاد گرفت که چه طور کتاب رو توی دستش بگیره، دختر نوجوونی که تمام تلاشش رو برای کنار هم نگه داشتن خانوادهاش میکرد هرچند ناکارآمد، زندگیهای معمولی و تکراری و بدون شتاب برای رسیدن به قلههای موفقیت، زندگیهایی که بعضی وقتها با تمام معمولی بودنشون حسرت برانگیز بودن، صاحب مزرعهای که سکوتش گویاتر از کلماتش بودن، دوستی که به روش خودش همه جوره پشت دختر قصه بود، اسکاتلندی که الان زیباتر از همیشه توی ذهنم جا گرفته و ... همهی اینا بخشی از زیبایی ساده اما شگفتانگیز این داستان بود.
کتابی که میشه گفت قهرمانی نداره، اتفاقات خارقالعاده توش رخ نمیده، عشق آتشینی نیست و همه چیز همون طوریه که باید باشه.
شاید برای من یک سوم آخر کتاب ضربآهنگش تند بود و نیاز بود که سریعتر با تغییرات داستان همگام بشم. به نظرم هنوز جا داشت که تعداد صفحات بیشتری بهش اضافه بشه تا شخصیتها درک بشن. مثل آشی بود که نیاز داشت به اصطلاح یک قل دیگه بخوره تا مزهاش جا بیفته.
خاموش باش، در گوشهای پنهان شو و بگذار
اندیشهها و دلتنگیهایت برخیزند و
در اعماق قلبت جای گیرند
بگذار رویاها خاموش چون ستارگان حرکت کنند
با شگفتیای که نتوان توصیف کرد
بگذار تو را کامیاب کنند و آرام باش
و همین دیگه.
اگه یه درصد شما آدمی بودین که مشتاق شدین کتاب رو بخونین یا خونده بودین، با گفتن نظرتون به من هم یه بسته "آرزوهای تا ابد به خوبی و خوشی" دریافت میکنین.