-دفعه پیش به اینجا رسیدیم که باید بری پوچی رو بذاری زیر تخت. این کار رو کردی؟
+تقریبا
-یعنی چی تقریبا؟
+نگاه! این واقعا کار سختیه و زمانبر. نمیتونی ازم توقع داشته باشی که در عرض چند روز اونو از روی میزم، جایی که همیشه در معرض دیدم بوده و به بودنش کنارم عادت کردم، به زیر تختم منتقلش کنم.
-حق با تویه. ولی میترسم یه جایی این وسط فراموش کنی که داری چیکار میکنی.
+یعنی انقدر به من اطمینان نداری و به ارادهام شک داری؟
-دروغه بگم نه. من به خود تو به خود شخص تو هیچ شکی ندارم اما بیا قبول کن که الان اونقدر قوی نیستی که بتونی از وسوسهی غرق شدنِ دوباره توی اون پوچی در امان بمونی.
+ولی من دارم تمام تلاشمو میکنم که دیگه فرار نکنم، پردهها رو کنار بزنم و نور رو وارد اتاق ذهنم کنم و یه لنگر واسه زندگیم پیدا کنم.
-شنیدن این حرفا منو خوشحال میکنه و امیدوار ولی از دل نگرانیهام کم نمیکنه.
+باشه. حالا باید چیکار کنم؟ فرض کنیم پوچیها رو تو جعبه کفش ریختم و گذاشتم زیر تخت.
-میدونی درسته اسمش پوچیه و آدم اینطوری در نظر میگیره که ماهیتی نداره تا جایی رو اشغال کنه اما اینطوری نیست.
+حس میکنم در نبودش راحتتر نفس میکشم.
-اوهوم. دقیقا همینه. پوچی دیده نمیشه و حتی ممکنه در بلند مدت دیگه نتونی حسش هم کنی اما فضای اتاق ذهنت رو سنگین میکنه. در مرور زمان با نفس کشیدن توی همچون جایی مسموم میشی و از بین میری.
+اگه انقدر خطرناکه، چرا از پنجره اتاق پرتش نکنم بیرون به جای اینکه بذارمش زیر تخت؟
-چون نمیتونی بیرونش کنی. چون نمیتونی وجودش رو انکار کنی. هرچه قدر هم که از اتاق ذهنت بیرونش کنی، دوباره برمیگرده پیشت.
+چه قدر کَنه!
-بدجور. بهترین راه اینه باهاش همزیستی مسالمتآمیز داشته باشی. شاید بعدا یه جاهایی هم بهدردت خورد.
+واقعا میتونه مفید باشه؟
-به نظرم آره. کاربردهای خاص خودش رو میتونه داشته باشه.
+هممم. خوب بیخیالش فعلا. حالا که فضای اتاق سبکتر شده باید چیکار کنم؟
-داریم کم کم با هم اتاق ذهنت رو مرتب میکنیم. به نظرم بیا بریم یه نگاهی به میز کارت بندازیم. قطعا یه چیزایی اونجا هست که باید بندازی سطل آشغال، یه سری کاغذ مربوط دلمشغولیهای روزانه هست که باید مرتب بشه و یه دستمال هم باید بیاری که گرد و خاکاش رو بگیریم. اون کتابای اون گوشه رو هم باید بری بذاری تو کتابخونه افکارت. البته فک کنم کتابخونهات هم نیاز به یه بازبینی حسابی داره!
+:"""
-خودت رو نزن به اون راه بچه
+خوب میگی چیکار کنم؟ توقع نداشتی که وسط این بل بشو اون کتابخونه کوفتی مرتب باشه؟
-نه و ندارم هم. اونجا همیشه شلوغه هرکاریش هم کنی. فقط باید هرچند وقت یکبار دوباره از نو بچینیاش و یه سری کتابا رو هم بندازی دور. همونایی که جلدش به مرور زرد میشه.
+چرا آخه؟ من اونا رو دوست دارم. توی این مدت دائم میخوندمشون.
-دوست داری که دوست داری. بیهودهتر از اونا چیزی نیست توی اتاق ذهنت.اون کتابا پرن از حسادت، مقایسه، ناامیدی، دروغ، تنبلی و... . شاید قبلا مفید بودن اما الان پوسیدن. بنابراین باید زودتر از دستشون خلاص شی تا به باقی کتابهات پوسیدگیش سرایت نکرده.
+باشه. من میرم یه پلاستیک بیارم که کتاب زردا رو بریزیم توش.
-خوبه. دستمال و شیشه پاککن هم برای میز یادت نره.
+چشم
-آفرین
+برمیگردم...