نیلوفر
نیلوفر
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

حاوی مقادیر زیادی توهم. نخوانید.

دنبال دست آویزی بودم تا هیچ صدایی به خلوتم راه پیدا نکند. همه چیز از شاهکار «پیانیست» شروع شد. فیلمی که فرصت دیدنش را پیدا نکرده بودم. با ولادگ جوان از ابتدای فیلم در اتاق ضبط رادیو همراه شدم و گوشه هایی از زندگی یک لهستانی یهودی را در سایه ی آلمان نازی نظاره گر بودم. برای من که علاقه ای به سینما ندارم و هیچوقت درگیر مسائل تاریخی نبودم، اتفاق بزرگی بود. نوع جلو بردن داستان، بازی درخشان، موسیقی جذاب و بسیاری عوامل دیگر باعث شد بعد از حدود سه ساعت تماشای فیلم، به خواندن نقد های آن بپردازم. درباره جنگ جهانی و هولوکاست و نازیسم و دیگر کلیدواژه های مربوط به آن سرچ کردم (چرا به جای خزعبلات کتاب های درسی برایمان تاریخ را جذاب تر بازگو نکرده بودند!)

موضوع برایم جالب شد. هدفی داشتم تا حوصله م سر نرود و مهم تر از آن صداهای خارجی را ایگنور کنم.
«فهرست شیندلر» و «استالینگراد» و «سقوط» و ... را پشت سر هم نگاه کردم. آنقدر درگیر بدبختی و جنگ و جنایت و گرسنگی و کشتار شده بودم که بدبختی خودم به حاشیه رفت. چرک و خون و کثافت از اسکرین به قلبم راه پیدا کرده بود و به شدت روانم بهم ریخته بود. فهمیده بودم فیلم دیدن نه تنها بیهوده نیست بلکه جذاب است؛ اگر ارزش دیدن داشته باشد. ژانر را تغییر دادم:) عاشقانه های کلاسیک یا شاید کلاسیک های عاشقانه.

«بر باد رفته»، فیلمی که خیلی تبلیغش را دیدیم؛ شد اولین گزینه. از جنگ جهانی کمی عقب تر پرت شدم. جایی که شمال و جنوب آمریکا هنوز اختلاف دارند. داستان از یک کلبه جنوبی شروع می شود. سبک زندگی اسکارلت و بقیه برایم جالب می شود و در همان دهه چهل پرسه می زنم. مسیر بقیه فیلم ها درست در خاطرم نمانده ولی در همان روز ها بود که «کازابلانکا» و «پدرخوانده 1» را هم دیدم. «در یک شب اتفاق افتاد» و «همه چیز درباره ایو» و «سانست بولوار» و «دوازده مرد خشمگین» و «آواز در باران» و «سرگیجه» و «جادوگر شهر اوز» و ...

نمیدانم این رفتار طبیعی است یا خیر اما به شدت عاشق فضای فیلم های کلاسیک هالیوود شدم! و امروز داشتم رویا پردازی می کردم که چه خوب می شد اگر ماشین زمان وجود داشت، یا اصلا حتی تخیلی تر، امکان این وجود داشت تا آدم به داخل فیلم کشیده شود. حسم کاملا شبیه آدم های فیلم ندیده ی قدیم است. خب به حق هم که همینطور است من جز چند فیلم و سریال نسبتا امروزی هیچوقت فیلم های چهل پنجاه و حتی صد سال پیش را ندیده بودم. اصلا شگفتی همینجاست. چقدر این چیز هایی که این روز ها به اسم سینما ساخته می شود با چند دهه پیش قابل مقایسه نیست. با امکانات محدود چه شاهکار هایی ساختند. (مثلا دوازده مرد خشمگین در یک اتاق، فقط همین)

از هدفی که برای نوشتن داشتم خیلی دور شدم:| برم سراغ رویا

ماشین آبی روشن داشتم که سقفش باز بود و شغلی که در اتاق کارم کتابخانه و ماشین تایپ دارم. خودم را در کت و دامن های میدی با کفش های پاشنه دار تصور می کردم. جواهرات ساده، موهای مرتب کوتاه، رژ لب قرمز. شاید هم پیراهن شب با بند های ظریف و دستکش های زنانه، سایه اسموکی و چشم های براق.
گاهی عصر ها با دوستانم به گردش می رفتم. گاهی یک پیک نیک دخترانه ی پر شور و شاید قرار های مرموز در بار و رستوران. یک آپارتمان کوچک دارم با اثاثیه محدود. هر هفته کیک می پزم و برای هر فصلی نوشیدنی دلچسبی در بساط دارم.
فعلا پایان.


می نویسم، تا باشم. قوانین نیم فاصله رو میدونم ولی کیبوردم یاری نمی کنه:(
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید