روستاهای استونی در آبخازیا در نیمه دوم قرن نوزده شکل گرفتند. جنگ بین گرجستان و آبخازیا در سال 1992 آغاز شدکه باعث تغییر زندگی مسالت آمیزمردم استونی گردید. بسیاری از آنان خواستار بازگشت به سرزمین مادریشان را بودند. روستاهایشان خالی از سکنه شد فقط تعداد کمی از مردم باقی ماندند.
در تیتراژ ابتدایی فیلم، کارگردان نگاهمان را همراه با الوار سفید، به زیر ارّه ی کارگاهِ «Ivo» می برد. براده های چوب روی دستان پیرمرد می نشیند و با باز شدن کادر میبینم در فضا پراکنده اند. صدای برش چوب محیط را پر کرده.
ناگهان یک سرباز وارد می شود و خلوت فضا را بهم می زند. سوال خوبی می پرسد! «تو کی هستی؟» (سوالی که تا انتهای فیلم تکه هایی از جوابش را میبینیم)
بیرون از کارگاه کوچک ایوو، سرباز دیگری در کنار رودخانه دیده می شود و همچنین جعبه های چوبی که روی هم انباشته شده اند. اینجاست که برایمان روشن می شود این جعبه ها که بسیار شبیه به جعبه های حمل سلاح جنگی که در فیلم های دیگر می بینیم هستند؛ در واقع ساخته می شوند تا با نارنگی های باغ پر شوند و نه هیچ چیز دیگر! چیزی شبیه بمب که برای سرباز مهم است. ولی نارنگی مهم نیست.او از ایوو تقاضای غذا می کند. ایوو، آن دو مبارز را به خانه اش می برد و به آن ها غذا می دهد.
فضای خانه ساده و بی تکلف است؛ پر از جریان زندگی. یکی از همین نماد های زندگی قاب عکس های خانوادگی است که توجه هر کسی از جمله «Ibrahim» را به خودش جلب می کند؛ او یکی از آن ها را بر می دارد و به دوستش که روی صندلی نشسته است نشان می دهد. «دختر خوشگلیه ها» دختر جوانی که در حال دوچرخه سواری به گرمی لبخند می زند. در اینجاست که پیرمرد متذکر می شود که اجازه ندارند درباره نوه اش چیزی بگویند و یا حتی فکری بکنند. سرباز قبل از رفتن، بابابزرگ را مهربان خطاب کرده و از اینکه مردی به شجاعت او انقدر پیر شده است اظهار تاسف می کند. ضمن اینکه بهتر است زودتر جمع کند و از آنجا برود چون همه به اندازه ی آنها مهربان نیستند. هنگام خروج از خانه و حصار اضافه می کند :«نارنگی برای ما اهمیت ندارد ولی جعبه هایی که می سازی خیلی خوبند؛ کارت درست است.» در تمام مکالمات فقط سرباز اول صحبت می کند و دوستش کمتر تمایل به حرف زدن دارد.
در ادامه ایوو به باغ همسایه اش، «Margus» می رود. با حرکت دوربین و نمای بازی که کارگردان به ما نشان می دهد مشخص است که مارگوس درختان بسیار و پرباری دارد. نارنگی ها زیر نور خورشید در بین سبزی برگ های تیره می درخشند. مارگوس مردی میانسال درعمق شاخه های درخت مشغول چیدن محصولاتش است. با امیدواری از وعده هایی که سرگرد به او داده سخن می گوید. قرار است هفتم ماه بیست سرباز برایش بفرستد. دو مرد روستایی اطلاعاتشان را با هم به اشتراک می گذارند. اینکه فرصت زیادی برای بهره برداری از مزرعه ندارند، توان کافی ندارند، به زودی نبرد شدیدی در نزدیکی آن ها رخ می دهد. اما بحث با محاسبه ی جعبه هایی که ایوو ساخته و باید بسازد تمام می شود.
مجدد به انبار نجاری و همان تیغه و الوارها برمی گردیم. ایوو دستگاه را خاموش می کند و با همان آرامشی که از ابتدا از او دیدیم لباسش را می تکاند، توی صندلی فرو می رود، پیچ رادیو را می گرداند و غذای مختصری می خورد. (کاش مترجم بخش روسی اخبار را هم زیرنویس می کرد)
صدای تیراندازی شنیده می شود. ایوو از کارگاه کلبه ایش خارج می شود. با کمی هراس در جاده گلی به سمت منبع صدا که در واقع همان باغ مارگوس است به سرعت قدم بر می دارد. در میانه راه جزییات بیشتری مشخص می شود. یک ون که دود غلیظی از آن بلند می شود. کمی مکث می کند و با سرعت بیشتری نزدیک می شود. صدای باران و جلز و ولز آتش شنیده می شود. رطوبت و سنگینی را می توان حس کرد. دو نفر بیرون از ون افتاده اند و در سمت چپ آن، ایوو ماشین آن سربازان قفقازی را می شناسد. جلوتر می رود و می توانیم سوراخ روی شیشه ی ماشین و تن زخمی و گلوله خورده ی ابراهیم را ببینیم.
مارگوس را صدا میزند. جوابی نمی آید. حصار چوبی باغ که با زنجیر بسته شده را باز می کند. جعبه های پر از نارنگی روی هم گذاشته شده اند. چند بار دیگر مارگوس را بلند تر صدا می زند. مارگوس سراسیمه و گل آلود از لای درختان بیرون می آید. آن چه اتفاق افتاده را شرح می دهد و در آخر اضافه می کند وقتی ماشین به حصارش برخورد کرده به آن آسیب زده است! به وضوح ترسیده است و می گوید که اینجا دیوانه می شوند. ایوو سعی می کند او را به آرامش دعوت کند که صدای ناله ای بلند می شود.
همان سرباز قبلی است که از داخل ماشین به بیرون پرت شده و روی زمین افتاده است. ایوو به آرامی لباس او را باز می کند تا زخم را بررسی کند. سینه اش گلوله خورده است. مارگوس از داخل ون خبر می دهد که همه مُرده اند.
در صحنه ی بعدی تن عریان و باند پیچی سرباز را می بینیم که در حالی که از درد به خود می پیچد همچنان به «گرجی» ها فحش می دهد. ایوو سعی دارد او را به آرامش دعوت کند. جویای ابراهیم می شود. ایوو با همان لحن خونسرد که تمام دیالوگ ها از اون شنیدیم کشته شدن ابراهیم را تایید می کند و می گوید او را دفن خواهند کرد. مارگوس را نمی بینیم اما او رفته ماشین را آماده کند. سرباز زخمی نباید زیاد حرکت کند. ایوو باید مراقب باشد تعقیبش نکنند. سرباز اصرار دارد مسلسلش را پس بگیرد اما ایوو با اطمینان می گوید کسی آنجا نمی آید.
در فضایی نسبتا تاریک مارگوس و ایوو جنازه ها را با کمک هم داخل ماشین می گذارند. با باز شدن نمای دوربین، ماشین که به سختی چهار جنازه را به طور ناشیانه ای در پشتش سوار کرده اند در جاده حرکت می کند. ون با حالتی اوراق و زخمی در گوشه سمت راست تصویر دیده می شود که دود بی جانی از آن در فضا پخش می شود. در این لحظه انگار یکی از نارنگی های باغ مارگوس هستی که داری این وقایع را تماشا می کنی.
آن دو آخرین جنازه را هم در قبر دسته جمعی که حفر کردند، می گذارند. (تمام مراحل جا به جا کردن آن ها با آرامش و احترام خاصی انجام می شود. البته هیچ توضیح اضافه ای برای تاکید وجود ندارد اما شبیه به بقیه ی فیلم های جنگی آن ها را نمی کِشند و روی هم نمی اندازند.) ایوو از گودال بالا می آید و روی سنگی می نشیند. نور کم سوی چراغ های ماشین برای روشن کردن این بخش کافی ست. در حالی که مارگوس دست های سربازان کشته شده را روی سینه شان می گذارد(احتمالا نوعی آیین مذهبی یا فرهنگی است)؛ ایوو سیگاری روشن می کند. از مارگوس می خواهد مدارک آن ها را از جیب هایشان پیدا کند، شاید بستگانشان بخواهند آن ها را پیدا کنند.
ادامه دارد...