در این هجده روزی که از اتاقم بیرون نرفتم افکار و احساسات عجیبی در اتمسفر اطرافم جریان داشت یا شاید خودم هم بخشی از این جریان بودم؛ گویی کسی در اقیانوس غرق شود و ماهی های کوچک و جلبک و امثالهم به درونش نفوذ کرده باشند در حالیکه کالبدش سالم و دست نخورده باقی مانده باشد.
تاریخ سینما را از فیلم های صامت تا دوبله و رنگی و موزیکال و ... دوره کردم. کتابخانه م را جوریدم. و حتی با صدای پادکست به خواب رفتم. با درد های جدیدی آشنا شدم و بدنم واکنش های جالبی نشان داد. رکورد های خوبی در کندی کراش زدم. بار ها تصمیم گرفتم با دوخت و دوز و طراحی کمی به افکارم نظم بدهم اما تمرکز و انگیزه کافی نداشتم. پیشنهاد های دیگران را رد کردم و از هر معاشرتی دوری کردم. یک بار که مجبور بودم از اتاقم خارج شوم و تظاهر کنم چنان بغضم ترکید که شرمنده ی مهمان شدم. حالا چند روزی ست نمی دانم چطور باید بعد از چند هفته با درمانگرم مواجه شوم. چه بگویم و از کجا بگویم. البته اگر توانایی بیرون رفتن را داشته باشم.