نیلوفر
نیلوفر
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

نمایشی در کهکشان

سال 2020 میلادی است. سه خواهر و برادر از ایستگاه راه آهن ربوده و با یک فضاپیما به سیاره ی وکسا فرستاده می شوند. در آن جا با کودکان دیگری که از سراسر جهان دزدیده شده اند آشنا می شوند. همه ی کودکان سفری مشابه داشتند: سفری وحشتناک با فضاپیما در حالت بی وزنی. و درباره ی جاییکه بودند همان اطلاعات به آن ها داده شده بود: سیاره ای به نام وکسا که به دور ستاره ی G2 می چرخید و صاحبان جدیدشان، وکسایی ها، شبیه انسان بودند و از نظر آن ها ساکنان زمین همچون حیوانات اهلی.

نوشته ی بالا، متنی است که در پشت کتاب چاپ به عنوان خلاصه یا دمویی از داستان چاپ شده. نسخه ای که دارم مربوط به چاپ اول در زمستان سال 77 است. کتابی جذاب به قلم گیلیان رابین اشتاین، نویسنده ی استرالیایی تبار و ترجمه ی مجبوبه نجف خانی.

قبل از اینکه بخشی از متن کتاب که برایم جالب بود را بنویسم، بهتر است توصیه کنم شما هم اگر فرصت کردید و کتابی مناسب گروه سنی «د» و «ه» را مطالعه کردید؛ به این نکته دقت کنید.

خانم نجف خانی در تابستان سال 1998، پیشگفتاری برای کتاب نوشته است و خانم رابین اشتاین احتمالا با توجه به تحقیقاتی که برای تهیه ی کتاب انجام داده، حدود یک سال درگیر بوده تا بتواند داستانی علمی-تخیلی برای نوجوانان بنویسد. و قطعا هیچ کدام هنگام نوشتن و ترجمه کردن نمی دانستند زمانی که پیش بینی کرده اند و در تخیلات وقایعی برای آن متصور شده اند، چه دوران عجیبی خواهد بود. دورانی که کره ی زمین و ساکنانش با نوع جدیدی از کوید آشنا شدند و مجبور شدند خودشان را شبیه به آدم فضایی ها ایزوله کنند!

(خوش دارم از استیو تولتز عزیز که در عصر معاصر برای ما داستان های تلخ و جذاب می نویسد هم یاد کنم:))





ناله کنان با خود گفتم:«چه خوب، همه می میریم. هرچه زودتر، بهتر.»
بعد لیوارد را دیدم که در یک ساحل دور افتاده قدم می زند. اقیانوس آب نداشت و درخت نخل خشک شده بود. صداهایی ناله کنان در مغزم می پیچید:«مُردند، همه مردند.» صدای کودکانی که در تبعید و دور از وطن مرده بودند.
با زبان سنگین و گلوی خشک، بر سرشان فریاد زدم:« راحتم بگذارید. همان بهتر که مردید. بمیرید و ساکت شوید و بگذارید من هم بمیرم.»
اما من نمردم. دیگران مردند، اما من نمردم. شاید حتی حالا هم دلم می خواهد مرده بودم، زیرا خیلی وحشتناک است که دیگران بمیرند و آدم زنده بماند.





حالا دیگر این آلیمان است که پیتر با او رقابت می کند. او آشماک را به حساب نمی آورد. آشماک به آخر خط رسیده است. دنیا این طوری است. زندگی بسیار سخت است، با این حال آدم باید دو دستی به آن بچسبد و از این که نمی تواند چیزی را تغییر دهد، داد و فریاد به راه نیندازد و وقت را تلف نکند.





نشر چشمهادبیات استرالیا
می نویسم، تا باشم. قوانین نیم فاصله رو میدونم ولی کیبوردم یاری نمی کنه:(
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید