تاریخچه : چند سال بعد از فوت مادر ! تقریبا ۹۹٪ ادما رو که ترک میکنی و دورشون خط قرمز میکشی تازه میفهمی در اوج تنهایی چقدر قویی یا حتی برعکس تو اوج قدرت چقدر تنهایی راستش مسئله این نیست حداقل ۴۰ الی ۵۰ درصد آدما درون گران که باعث نمیشه از استعداد و خاصیت هاشون کم بشه بعد از دوره ی درمانی اطرفیان با زور و خاهش و تمنا میخان بفرستنم توی جامعه به قول اونا یا جامعه یا سفر انتخابم با خودت به نظر من سفر و بند و بساطش واسه ادمای برونگراست نه درونگراها از بین کارای اداریی که موقته فقط یکار واسه من مناسبه که هم با دستگاه و کامپیوتره هم یه ماموریته چند روزست به نظرم این و رد کنم میتونم همون اطرافیانم که بودن و بزارم کنار و سرشون و گول بمالم !.
تاریخه : شب قبل ماموریت .، انقدر بی حال و خستم که حوصله ی خودمم ندارم چه برسه مردم اونم توی این روز همه ی خیابون ها صبح زود شلوغه شلوغه ! چقدر پشیمونم که راضی به این کار شدم میتونستم الان توی تخت گرم و نرمم لم بدم و صبونمو بخورم
بالاخره رسیدم و رفتم بالا کارت و پوشه امو گرفتم و رفتم سمت راننده ای که خود اداره گذاشته بود واسم اگه منطقی نبود میگفتم بپا گذاشتن واسم سرکشی اول به تموم دستگاه ها که کار راحتی بود و خیلیم اجتماعی نبود سردردی که از شب قبل داشتم کم کم داشت منو از پا در میورد که واقعا تأسف برانگیزه همون اولش انقدر خسته شدم که دلم میخاست تو همون مسجد شعبه اخر ، بگیرم بخوابم ! خرابی دستگاه بهونه ی خوبی بود که رانندمو بفرستم دنبال نخود سیاه و بمونم ، انقد سردرد داشتم که متوجه پسری که حتی از قصد میخاست شکلات بهم بده عین بچه ها رو نمیفهمیدم واقعا اون لحظه حس کردم بچم انقدر عین پروانه دورم میچرخید ( اصطلاح به توجه کردن) وقت ناهار با تماسی که از اداره افتاد روی گوشی کلافه بار دستمو بردم روی شماره راننده تا برم اداره، بعد از ناهار ، خیلی نگذشت که از همون جا تماسی داشتم برای خرابی دستگاه ، عین خرگوشِ گرسنه از جام پریدم و به سمت اونجا حرکت کردم ! تا آخر شب بیشترین بازدیدی که داشتم به اونجا بود خاسته و ناخاسته به خاطر توجه و محبت جذب اونجا شده بودم !
ساعت ۱۲:۳۰ شب با زور و قُرِ راننده که میخاست برگرده خونه رفتم اداره تموم شب خواب نداشتم ساعت پنج و نیم صبح به زور کارمندای اداره رفتم خونه که استراحت کنم که بازم هر کاری کردم نشد که نشد هیچ جوره این طلسم بی خوابی شکسته نمیشد ساعت نه صبح زدم بیرون به سمت مسجد که فقط ی سری زده باشم اما باز هم نشون ب اون نشونی که موندگار شدم و بیخیال سردردی که داشتم گرم صحبت با همون پسر مهربون شدم و رفتم سمت اداره و اون هم رفت سمت خونه از همون روز تماسا بیشتر و بیشتر شد تا حدی که ، آدم متوجه یسری رفتاراش میشه و میفهمه یه ادم برای همه درونگرا نیست و میتونه برای یک نفر برونگرا هم بشه و اون انسان بشه براش ( یک نقطه ی امن ) که همیشه حس امنیت و فکری ازاد توی سفر و اطرافیان و فامیل نیست و تمام افکار یک ادم میشه یک انسان دیگه که یک نقطه ی امنِ 💙
( نقطه ی اَمن )
اِسفندِ / ۱۴۰۲ / ایران / تهران
# نقطه ی امن #انسان ها #ماموریت #صحبت
#سردرد #اداره #شکلات #توجه # محبت #سرکشی #خط قرمز #درونگرا #برونگرا #جامعه #فوت #مادر #مسجد
#قدرت #تنهایی #پروانه دور شمع #حس کردم بچم