آدم کم کم یاد می گیرد..
هر چیزی از لحظه ای که شروع می شود ، رو به میرایی و زوال می رود. هر چیزی در لحظه با ضدِ خود نیز هم نسبت دارد.
بنابراین "رسیدن"، پایان مسیر نیست، بلکه راه تازهای پیش رو باز شده است.
عشق و دوست داشتن هم، همینست...حتی اگر دو فرد باهم توافق کنند و مسیر مشترکی آغاز شود، کار سختتری در پیش دارند.
رابطه هم مثل هر چیز دیگری، گردِ عادت بر آن می نشیند.. تبدیل می شود به روزمرگیِ که آن رابطه را دچارِ سردی و رخوت و استحاله میکند.برای همین است که قویترین عشقها در طول زمان هم، رنگ می بازد اگر به دادش نرسند.
هر چیزی از لحظه آغاز، هر چقدر نو و تازه و جوان باشد، رو به نیستی می رود. عمر، کارکرد، فرسایش و هر چیزی فکرش را بکنید ، حاضرند و موثر... اگر مدام چیزهای تازه در این گذر نسازیم، اگر پویایی، خلاقیت، روشهای جدید، اگر دیالوگ و گفتگو و کشف و شهودمان را از دست بدهیم، اگر تهی باشیم از نیروهایی که این روال را کندتر می کند، زودتر از آنچه فکر کنیم به نیستی رسیده ایم.. چه در رابطه و چه در خود..
آدم یاد می گیرد که چه گیاه، چه روان، چه رابطه، چه عشق را اگر به حال خودش بگذارد، پژمرده می شود. اگر فقط مراقبتِ همیشگیاش را داشته باشد، عادت می شود و اگر می خواهد از طعم و اکسیر عشق همواره برخودار باشد باید مدام چیزهایی بسازد، و احوالی به وجود آورد که در برابر فرتوتی و زوال، مقاومت کند.
عشق، رسیدن، باهم بودن، بخش کوچکی از یک رابطه است،مهمتر از آنها، تلاش برای حفظ و رشد آنانست..
نیلوفرثانی