یک نفر کنارمان مینشست و از این روزها برایمان میگفت.. فقط و فقط میخندیدیم و از کنارش رد می شدیم. در سالی که گذشت حال هیچ کداممان خوب نبود،سال که تحویل شد سیل خانه خانمان را برد، همین که آمدیم از "نو بسازیم" ! آتش میگرفتیم ، همین که می آمدیم "از نو بسازیم" جیبمان را میزدند ، همین که می آمدیم از "نوبسازیم" هوای نفس کشیدن نداشتیم ، همین که می آمدیم از "نو بسازیم" دنیای مجازی مان قطع میشد فیلترمان میکردند ، همین که می آمدیم از "نو بسازیم" خطایی میکردند انسانی !!! همین که می آمدیم از "نو بسازیم" نانی نداشتیم بر سفره هایمان بگذاریم ......
گفتیم زمستان میرود ، غنچه ها گل می کنند عید نزدیک است آمدیم تا از ته مانده ی جانمان از "نو بسازیم" ! گفتند آغوش ممنوع ، بوسه ممنوع ، لمس دست ها ممنوع ..... حالا شرمنده ایم شرمنده ی پدران و مادرانمان ، شرمنده ی آدمهای دوست داشتنی زندگی هایمان که قبل ها در آغوششان بودیم و قدر ندانستیم .
فقط میدانم سالها بعد اگر ماندیم ! اگر باشیم ! اگر بتوانیم از "نو بسازیم" برای فرزاندانمان بجای "قصه" از "غصه" بگوییم لطفا برای ما کمی زمان بدهید تا برای یکبار هم که شده بتوانیم دل های شکسته مان را از "نو بسازیم"