نیلوفر مسیح
نیلوفر مسیح
خواندن ۵ دقیقه·۹ ماه پیش

فراشعر پست‌مدرن

نیلوفر مسیح
نیلوفر مسیح



فراشعر

«استحاله»

کاتالوگ پیشامتن:

1_ نقش آغازین این اثر اتاقی‌ست خوابیده بر لب دریا، كه خشتاخشتش آیینه‌های تودرتوست، به گونه‌ای پنهان زنی در آن نفس می‌كشد و در هر نفس یكی از آیینه‌ها دنیایش را در قفس می‌كشد، زن هیچ‌گاه كلمه‌ی آیینه را نشنیده است و تنها می‌پندارد اتاقش جام جمی‌ست كه سال‌های سال آن را از بیگانگانش طلب كرده بود.

2_نقش پایانی این اثر زنی است كه به ناگاه پیركودكانه سنگی به سوی خود انداخت و ناگهان آیینه در آیینه/ اتاق از متن خط خورد.

3_پس آن چه‌ این متن را در شما جاری می‌كند حادثه‌ای است از دنیای استحاله‌ها كه آغاز و پایان این متن عریان را به هم گره زده است.

4_اگر شما از تیره استحاله‌ یافتگانید این اثر برای شما همانند یك خاطره است اما اگر از تیره در باد ماندگانید با هر كلمه‌اش اجاق خانه‌تان فروزان خواهد شد.

□□

شب بود، ماه پشت ابر بود O

دنیا در حیاط عدم داشت طناب‌ می‌زد O

ابرهای سیاه

صاعقه

صاعقه

خواستند طومار حیاتش را درهم بپیچند O

طناب گیر كرد به بلندترین درخت كه صبح سر مرد و چشمان زن از آن آویزان بود O

مرد به دنیا پشت كرده بود

و دنیا به زن O

سر مرد را خانقاه به خانقاه نگاشتند O

اما چشمان زن نانوشته‌ترین شعر زمین شد O

آفتاب

آفتاب

افتاب

زمین دق کرد از تشنگی مرد

شهری رویید

دیوارهاش شیشه

آسمانش شیشه

خیابان‌هاش شیشه

زن از خواب ساحل برخاست

تختخواب شیشه‌ای

اتاق شیشه‌ای

_چه دردی می‌‌کشد آیینه از این همه تکرار!

◻️◻️

آفتاب رفت، ابرهای پاره / پاره

دنیا در تختخواب شیشه‌ای

هزار و آخرین نامه را دوباره خواند:

سلام باباخورشید عزیز!

از کدام روزن، از کدام دریچه، از کدام رؤیا، از کدام...O

سری به خلوت خوابم خواهی کشید

بی‌این جهان شیشه‌ای؟ O

می‌‌بینی به ته اشیاء رسیده‌ام O

دفتر شعر مرا ورق می‌زند

قلم می‌نویسدم بی‌آن که من...O

همین قهوه‌ی تلخ تخیل

مرا به بام چند آرزوی محال کشانده است O

رختخواب بغلم می‌کند دیوانه‌وار، با نفس‌هایی شیشه‌ای O

آیینه نه!!

آیینه‌ها مرا می‌تماشایند تا بی‌نهایت O

اما من تمام آیینه‌ها را تا به انتها پرده کشیده‌ام

در حسرت تصویر تو O

نه بی‌نهایتی از خودم که هر دم تکثیر O

بیزارم از آیینه، از آیینه‌گی

تنم تب تند دیدار تو گرفته O

و من به جهان پدیدارها مبتلا O

در رگ خواب این کلمات مغموم، به دنبال تو می‌گردم، به دنبال تو می‌گشتم O

شبی باد آمد و بوی یادت را آورد O

نمی‌دانم از کدام خانقاه، از کدام کنشت، از کدام دیر، از کدام کلیسا

هر کجای جهان که باشی

من بستر خوابم را در رؤیای تو پهن می‌کنم O

و بالش اشک را در خلجان دلت، شاید... O

برمی‌خیزد دست می‌‌کشد به صدای دریا

ناگهان چند بوق شیشه‌ای از پنجره‌ی اتاق فکرش را

پرت می‌کند به خیابان

ماشین‌های شیشه‌ای

آدم‌های شیشه‌ای

آپارتمان شیشه‌ای

سرش گیج می‌‌رود بر کف اتاق، خودش را می‌یابد

زنی در آستانه‌ی چهل‌سالگی

با رشته‌‌هایی سپید در شب موهایش

_واای از این جهان شیشه‌ای!!

مشت می‌کوبد بر میز شیشه‌ای...

چند قطره خون می‌چکد بر دامنش

پروانه‌‌های شیشه‌ای جیغ می‌کشند؛ و می‌پرند روی نامه

خسته‌ام باباخورشیدO

بی‌واژه‌تر از سکوت، تهی‌تر از یک خلأ، بی‌واسطه‌تر از حضور O

قول بده ‌یک شب بیایی از درون آیینه

و مرا مبعوث از شعر و فلسفه کنی O

می‌‌دانی صبرم از استحاله هزار نیلوفر گریان متولد، اما بگو کیستم؟ O

خسته‌ام از این آدم‌های شیشه‌ای، دوست داشتن‌های شیشه‌ای، قدم زدن در یک آفتاب شیشه‌ای، کنار یک دریای شیشه‌ای O

یادآوری یک: (زن هر شب خواب یک نوشخانه را می‌بیند، که پرنده‌ای یک‌چشم با یک بال به انتظار اوست، بر فراز آتشفشانی که گل‌هایش با نوازش باد پرپر می‌شوند، و پرنده‌ها بر شعله‌‌های آتش به خواب می‌روند. اما زن هر بار که برمی‌خیزد، از اتاق راز صدای پچ‌پچه می‌آید.)

آه باباخورشید عزیزO

خسته‌ام، از جیغ شیشه‌ای این همه پروانه O

خسته‌ام، از آواز شیشه‌ای این همه قناریO

خسته‌ام از این همه کلمه‌ی شیشه‌ای O

پرده‌ها را می‌‌کشد

زن آیینه زن زن زن زن زن ...

آیینه آیینه‌ها زن زن زن زن...

و ناگهان می‌دود به سمت اتاق راز

پروانه‌ها جیغ می‌کشند

_ بانو کجا؟

بی‌اجازه وارد می‌شود

صندوقچه‌ای شیشه‌ای که درون آن یک سنگ می‌درخشد

سنگ را برمی‌دارد

_در این زمستان هنوز، این چه رازی‌ست؟

سنگ را پرت می‌کند

(صدای شکستن و شکستن‌ها)

توفان گریه‌ها

آه باباخورشید عزیزO

شب را مچاله کن، ماه را بردار از گوشه‌ی تبعید O

و چند ستاره‌ی قشنگ بیاویز بر گردنش O

می‌‌بینی! خیابان کراهت انسان گرفته است

و آیینه از جوهره‌ی خویش در رنج O

چشم‌ها مه‌آلود

پنجره مه‌آلود

خیابان مه‌آلود

□□

_این همه وقت را کجا بودی؟

زن مه را می‌شکافد

نه‌ آیینه بود، نه سقف شیشه‌ای

زن به مام زمین برگشت

کلبه‌ای می‌یابد، پیچیده در آغوش نیلوفران سپید

برمی‌خیزد

_بفرمایید!

دست می‌‌کشد بر امتداد اشیاء

تنبور تختخواب پروانه‌ها

محراب سماع پروانه‌ها

_بانو این تنبور برای شماست؟

زن در خود میخکوب

برمی‌گردد به سمت صدا

_اکنون تو در آستانه به خودآ شدن هستی.

زن نیمی پرنده/ نیمی انسان

_هزاره‌ی استحاله‌ها به سررسیده / می‌‌بینید / در چشمان پرنده نقش یک ماهی‌ست

_او را تا میعادگاه پرنده‌ی آبی مشایعت کنید

یادآوری دو: (در اسطوره‌ها آمده است، هر انسانی که ‌آیینه‌ی خودبینی بشکست، استحاله می‌یابد به‌ یک دایمون، نیمی پرنده_نیمی انسان، اما نمی‌تواند پرواز کند، مگر این که دو نیمه پرنده همدیگر را در نوشخانه خورشید بازیابند)

◻️◻️

زن آتش‌فشان

قله نوشخانه‌ی خورشید

_ واای نه!! چه کسی توان بالا رفتن از این ریگ‌ روان را دارد؟

_ نترس!! آتش تنها تردیدکنندگان به حقیقت را خواهد سوزاند

آن‌جا را نگاه کن

آهوبچه آتش

سهره آتش

پروانه‌ها آتش

_اما هیچ یک نمی‌سوزند!!!

_ جهان در محاصره‌ی حقیقت است

انسان را چاره‌ای نیست؛ جز تسلیم به آن!

تسلیم باش بی‌اما و اگر!

زن بر ریگ روان

زن بالا

ریگ پایین

◻️

زن بالاتر

ریگ پایین‌تر

ناگهان

ریگ می‌لغزد

زن می‌لغزد

سر می‌خورد

(شعله‌ها با هم)

_واای نه!!

شعله‌ای برمی‌جهد، دست زن را می‌گیرد

زن تسلیم می‌شود به‌ آتش، به حقیقت

□□

_چه قدر دیر آمدی منتظرت بودم!

_واای! از چشم‌های تو ستاره می‌ریزد!

_آن‌جا را نگاه کنید

پرنده‌ی آبی، با آوازی آبی به پرواز درآمد

بالاخره

ماهی سر بر آستان ستاره نهاد

و خورشید در چشمان پرنده درخشید

یادآوری سه: (در افسانه‌ها آمده است، وقتی زمین و آسمان به وحدت می‌رسند، پرنده‌ی افسانه‌ای به پرواز درخواهد آمد، ماهی و ستاره چون به هم رسیدند؛ خورشید برمی‌آید)

□□

شب بود، ماه در آسمان، ستاره بازی می‌کرد O

دنیا در حیات عدم شور می‌زد O

ستاره‌ها دسته / دسته O

پروانه‌ها دسته / دسته

پرنده‌ی آبی کنار حوض نقره نشست O

مرد تنبور می‌نواخت

زن فراشعر می‌خواند.


به قلم نیلوفر مسیح


عالیجناب آرش آذرپیک

فراشعر پست‌مدرن

فراشعر مرکزافزا

فراشعر مولتی فونیک

فراشعر پلی‌فونی‌هم‌افزا


آرش آذرپیکنیلوفر مسیح شاعرفراشعر
شاعر، نویسنده، پژوهشگر ادبی_فلسفی لیدر مکتب اصالت کلمه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید