فریدون خسروی میگه: "انسان، حیوان و طبیعت، پایاترین بنیان هستیاند. هر گاه اینان از هم دور میشوند، رنجها رخ نشان میدهند و دلتنگیها از راه میرسند و هر گاه اینان با هم همسایهاند، شادمانی و زندگی، جاریترین حقیقت گیتیاند."
یک جایی وسطای این سرزمین عزیز، آدمهایی هستند با زندگیهایی صد در صد متفاوت در ظاهر! توی این جُنگ تصویری قراره که روند زندگی بیبی، یکی از عشایر نازنین بختیاری رو ببینیم. من نزدیک به دو سال پیش سعادت این رو داشتم که توی مسیر کوچ بهار باهاشون همراه باشم و ببینم که چجوری کل زندگیِ فوق مینیمالشون را روی دو، سه تا قاطر می بندن و بیست روز توی راه هستن تا از خوزستان برن به سمت چهارمحال تا بتونن گرمای تابستون رو توی کوههای خنک اونجا سر کنن.
به خدا همهی مردم دنیا اول که از خواب پا میشن چاییشونو میزارن :) بیبی هم مثل بقیه.
یکی از زمانبرترین و صد البته زیباترین کارهایی که بیبی یک روز در میون انجام میداد، نون پختن بود. نون توی فرهنگ عشایری جایگاه ویژهای داره چون تقریبا تمام وعده های غذایی نونیه! برنج کیلو چند؟
تمام مراحل پخت نون بر عهده زن عشایریه، ساخت اجاق، درست کردن آتیش، آماده کردن خمیر و در نهایت پخت نون.
البته از هر چه بگذریم، سخن ناهار خوش تر است :)
بیبی توانایی بی نظیری توی پخت انواع غذاها با لبنیات داشت. چون توی کل دوران کوچ معمولا زمان و انرژیای برای گوسفند کشتن و کباب بره خوردن نمیمونه.
البته علاوه بر توانایی بیبی توی آشپزی، انصافا غذایی که توی این فضا پخته و خورده بشه، همیشه بهترینه.
این عکس البته علاوه بر نشون دادن تجهیزات ساخت مواد لبنی :) هدف دیگهای پشتش داره و اونم اینه که حداقل سه تا نوزاد چند ساعته رو میتونید توش مشاهده کنید! ماشاالله تیره پستاندارن توی کوچ بهار (عشایر سالی دو بار کوچ می کنن، بهار و پاییز) زاد و ولدشون زیاده! جوری که امکان نداره شب بخوابی صبح پاشی برههای عزیز بچهای تحویلت ندن :)
عشایر معمولا در روزهای ابتدایی تولد خیلی به این نوزادان عزیز سخت نمیگیرن و به جای اینکه کله صبح بیدارشون کنن و بفرستنشون توی گله، تا زودتر برسن به مکان استقرار بعدی، یه خر بیچارهای رو گیر میارن که حملِشون کنه.
حالا قشنگی کار اینه که خرام توی بهار زاییدنشون میگیره و به جز کرههای خودشون باید کرههای مِلَتم حمل کنن!
انصافا نوزاد کله برفی سمت چپ توی خورجین رو ببینین، چه گردنی سفت کرده و داره از منظره لذت میبره.
از زایشهای پیاپی که بگذریم، سخن بیبی خوشتر است.
بیبی مثل تمام مادرهای ایرانی کلا نمیتونه یک جا بند شه، اون روز هم از شانس خوب یا بدش محل استقرار شبانگاهیشون کنار یک رودخونه بود. بیبی سریع دست به کار شد و لباس چرکا را گذاشت روی دوشش و رفت که بسابه.
چون بیبی یک ذره سنش زیاد بود، اجازه داشت توی مسیر پیاده روی کوچ بعضی جاها روی اسب بشینه! کلا عشایر به اسباشون سختی نمیدادن ولی بجاش بیچاره خرا :(
در طی این سالها همیشه وظیفه حمل اسلحه در زمان کوچ بر عهده بیبی بوده و هنوزم هست. تقریبا توی وسایل همه عشایر یه تفنگ برنو از زمانهای قدیم پیدا میشه.
بیبی یه تیکه کلام عجیب داشت که وقتی خسته میشد یا فکر میکرد تو خسته شدی، می گفت: عاجز شدم و عاجر شدی آ! اینجام به نظر بیبی عاجز میومد :)
متاسفانه سن عشایر دقیق مشخص نیست، بیبی خودش میگفت که حدودا ۵۰ سالشه ولی خب شکستهتر به نظر میرسید. زندگی هر روزهی عشایر عزیز پر از زحمته ولی خب عوضش اونا بلدن بین انسان، حیوان و طبیعت یک پیوند ناگسستنی ایجاد کنن و همین کافیه.
پ ن: ترجیحا توی گوشی ببینین :) مرسی