نیما
نیما
خواندن ۱۴ دقیقه·۴ سال پیش

این داستان، مدرسه

مدرسه ها زمان ما این شکلی بود البته این خیلی تمیزه به نظرم
مدرسه ها زمان ما این شکلی بود البته این خیلی تمیزه به نظرم

این پست رو می‌نویسم تا خاطرات خودم رو زنده نگه دارم. توصیه می‌کنم شما مثل من نباشید.

در پست قبلی درباره مهاجرتمون به روستا نوشتم اگر دوست داشتید در روستا زندگی کنید شاید به کارتون بیاد.

دبستان

من از ابتدا از مدرسه متنفر بودم. حتی با وجود اینکه یک سال قبل از شروع مدارس مهدکودک میرفتم، البته شروع اون هم گویا با گریه بود.

برای اولین بار اول مهر ۱۳۶۵ (یا ۶۶) مادرم من رو برد مدرسه. نمی‌خواستم برم تو و گریه می‌کردم. گفت اگر نری مدرسه سوپور میشی، یعنی باید بری آشغال‌ها رو جمع کنی. منم گفتم من می‌خوام سوپور باشم (این نشون میده از بچگی کار برای من  عار نبوده) و گریه‌کنان فرار کردم اما یک آقایی که اونم بچه‌اش رو آورده بود مدرسه، من رو گرفت و تحویل مادرم داد. مادرم هم منو تحویل یکی تو مدرسه داد و خلاصه علیرغم میل باطنیم رفتم تا یه کم سواد یاد بگیرم.

هیچی از کلاس اول و دوم یادم نیست جز اینکه مدرسه دور بود. خونه ما ستارخان بود و مدرسه نزدیک محل کار مادرم طالقانی. صبح با صدای تقویم تاریخ (Time) از رادیو، به زور از خواب بیدار می‌شدیم. پدرم من رو می‌برد سر کوچه تا سرویس بیاد. لی‌لی بازی می‌کردیم گرم شیم و اینجوری ۲ سال گذشت.

کلاس سوم ابتدایی رو قائم‌شهر در مازندران درس خواندم. پدربزرگم اینا اونجا زندگی می‌کردند و ما هم برای فرار از بمباران‌ها یک سال اونجا بودیم. اون رو هم چیزی نفهمیدم و به نظرم رفته بودم خارج.

از کلاس چهارم برگشتیم تهران و یک مدرسه تقریبا نزدیک خونه بودم که پیاده می‌رفتم و میومدم.

دبستان پسرانه حائری که الان شده دخترانه ریحانه
دبستان پسرانه حائری که الان شده دخترانه ریحانه

من بچه درس‌خونی نبودم و از مشق نوشتن هم متنفر بودم. مادرم مشق‌های بدخط و بزرگ بزرگی که می‌نوشتم رو پاره می‌کرد تا دوباره بنویسم. خلاصه تا پنجم دبستان بدون تجدیدی گذشت و وارد ۳ سال راهنمایی شدم.

یه کم هم از حال و هوای اون روزها بخوام براتون بگم این بود که تلویزیون دو تا کانال بیشتر نداشت و از یک زمانی به بعد، برنامه‌ها تموم می‌شد. شماره‌ تلفن‌ها دیجیتال نبود و تفریح ما تو کوچه فوتبال، هفت سنگ و استپ هوایی بود. یک سری کارت ماشین و فوتبال هم داشتیم که می‌زدیم روش اگر برمی‌گشت برده بودیمشون :)))

راهنمایی لک زاده الان شده دبستان  گویا
راهنمایی لک زاده الان شده دبستان گویا

راهنمایی

واقعا عجیبه تو همچین خراب شده‌ایی آدم بتونه به جایی برسه. مدرسه شهید لک‌زاده زیاد از خونه فاصله نداشت، تقریبا ۱۵ دقیقه پیاده. اولین بار دوم راهنمایی از بالای دیوار فرار کردم.

تو حیاط یک دکه ساندویچی داشتیم که توپ زیاد میفتاد بالاش. از میله‌ها می‌رفتیم بالا که توپ رو بیاریم و از اون طرف دیوار به خیابون کوتاه بود. من علاقه‌ای به فوتبال نداشتم و هر از گاهی می‌رفتم بالا توپ رو می‌نداختم پایین و از اون طرف هم زنگ‌های آخر جیم می‌شدم می‌رفتم خونه (می‌گفتم معلم نداشتیم و مادرم هم شک نمی‌کرد). مدرسه ماندن فایده نداشت چون زنگ آخرها یا خواب بودم یا اصلا سر کلاس نمیرفتم. گاهی اول کلاس می‌رفتم و بعد از حاضر غایب، به هوای دستشویی رفتن می‌رفتم حیاط و خداحافظ.

کتاب‌هام همیشه نو بود معمولا هر درسی رو یک بار قبل امتحان می‌خوندم و یک دور هم تقلب بچه‌ها رو می‌خوندم و نمره ۱۰-۱۲ می‌گرفتم. هیچ وقت دنبال نمره‌ای بیشتر از این نمره‌ها نبودم.

سوم راهنمایی برای اولین بار ۳ تا تجدید آوردم که مصادف شد با فوت مادربزرگم و مادرم به پدرم چیزی نگفت. دو تاش رو مرداد امتحان دادم و یکیش موند شهریور. چی بود؟ دیکته! بعله اگر دیکته رو قبول نمی‌‌شدم باید یک سال دیگه می‌موندم سوم راهنمایی. مامانم برای دیکته برام معلم گرفت. هنوزم که هنوزه دیکته‌ام ضعیفه، حتی به انگلیسی هم با دیکته مشکل دارم.

در عوض خطم به لطف مادرم (پاره کردن مشق‌ها) خوب شده بود و اکثرا از دفتر صدام می‌کردن برم دفترهاشون رو بنویسم. راهنمایی دوران خوبی نبود. با خیلی از چیزها مثل روابط پسرها با هم (به نظرم آگاهی الان بیشتر شده ولی هنوز کافی نیست) یا فحش و بد و بیراه، آدم‌های وحشی و قلدر آشنا شدم. دوستان زیادی نداشتم و بیشتر سرم تو کار خودم بود و اکثرا جیم (در حال فرار) بودم.

دبیرستان/هنرستان

خلاصه سوم راهنمایی بدون نتیجه و با ۱۰۰۰ بدبختی تموم شد و من وارد دبیرستان شدم. پیدا کردن مدرسه‌ی خوب سخت بود. می‌خواستم هنرستان کاردانی کامپیوتر بخونم. چراش رو نمی‌دونم. شاید چون به تکنولوژی علاقه داشتم و هیچ گزینه دیگری نبود. نمی‌دونم چرا هنر نرفتم چون همیشه به هنر هم علاقه داشتم! شاید چون درآمدی در هنر نمی‌دیدم.

یک مدرسه تازه تاسیس پیدا کردیم (البته منظورم از پیدا کردیم مادرم هست). از مدرسه سوره تا خونه یک مسیر طولانی پیاده‌روی و یک خط هم با ماشین راه بود. اگر اشتباه نکنم ۵۰تومن با تاکسی ۱۰تومن بلیط اتوبوس. فرارکردن از مدرسه برام سخت نبود و کم‌کم حرفه‌ای شده بودم. به اسکی علاقه زیادی داشتم و گاهی به جای مدرسه با تور می‌رفتم دیزین. وسایل‌هام خونه دوستام بود تا خانواده شک نکنه و چون بعد از مدرسه مستقیم خونه نمیومدم، مشکلی نبود. حواستان باشه اون موقع هنوز موبایل نبود.

دوم دبیرستان شدت گیر زیاد شد مخصوصا به مو و لباس. یک بار از دم در، برم گردوندند که برو موهات رو کوتاه کن. هنوز هم این رفتارها را با دانش آموزها درک نمی‌کنم. من ۳ هفته مدرسه نرفتم تا اینکه زنگ زدن به خونه و اطلاع دادند. فردا صبح اون روز از خونه درآمدم رفتم پارک و روی نیمکت پارک خوابیدم. بعد از چند دقیقه یکی تکونم داد دیدم پدرمه. یواشکی دنبالم کرده بود ببینه من صبح‌ها کجا میرم. دست منو گرفت برد سلمونی بعد برد مدرسه. خیلی خوشحال شده بود چون قبلش فکر می‌کرد من معتاد شدم.

بچه‌های کلاس ما خیلی شر بودند و ما تنها کلاس انفورماتیک مدرسه بودیم. بقیه بچه‌ها هم کلاس رو می‌پیچوندند. یک بار همه تصمیم گرفتیم با هم نریم سر کلاس عربی و معلم اومد و کلاس خالی بود. همه تنبیه شدیم ولی ارزشش رو داشت. هزینه‌های رشته‌مون برای دبیرستان زیاد بود. بعد از پایان سال دوم با کلی تشویق و ارفاق کلاسمون رو کلا کنسل کردن و همه آواره شدیم.

اون سال من همه موزه‌های تهران رو دیدم. با خودم فکر کردم من که مدرسه رو دوست ندارم، خونه هم که نمی‌تونم برم، دوستی هم ندارم، و از پارک هم خوشم نمیاد پس چطوری از وقتم استفاده کنم. این شد که رو آوردم به موزه‌گردی و خب تجربه خیلی خوبی بود.

اوضاع مالی‌ام بد نبود. پول زیادی نداشتم و از پدرم هفتگی می‌گرفتم که اندازه کرایه ماشین و چند تا ساندویچ می‌شد. گاهی پیاده می‌رفتم تا کمی پس‌انداز کنم و اگر پول لازم داشتم از مادرم قرض می‌کردم. می‌دونست نمی‌تونم برگردونم و منم فقط وقتی خیلی لازم داشتم قرض می‌کردم.

از سوره رفتم انفورماتیک در شهرک غرب. یادمه روز اولی که ثبت‌نام شدم، بعد از اینکه مادرم رفت، منم خودم رو زدم به مریضی و زدم بیرون. اونجا به شلوار لی هم گیر می‌دادن و بعضی‌ها زیر شلوار پارچه‌ای، شلوار لی می‌پوشیدن. بیشتر از این‌که تو مدرسه باشم، مرکز تجاری گلستان بودم. تا اینکه درس جغرافی کار دستم داد. ۳ دفعه جغرافی رو افتادم و مجبور شدم برم مدرسه شبانه.

دبیرستان رسالت ولیعصر پایین‌تر از طالقانی، دوباره برگشتم به محله‌ای که ازش شروع کرده بودم :))

تقریبا گرفتن دیپلم برام دست‌نیافتنی شده بود. ماشین می‌خواستم. پدرم گفت اگر دانشگاه قبول بشی برات می‌گیرم. با اینکه امیدی نداشتم، دانشگاه امتحان دادم. درس هم نخوانده بودم برای امتحان. گفتم حداقل یک جایی امتحان بدم که شانس بیشتری داشته باشم. با پدرم رفتیم مبارکه، حتی تصورش را هم نمی‌کنم بخواهم هرگز به آنجا برگردم.

کاردانی هم امتحان دادم. در امتحان کاردانی بر عکس کارشناسی برگه امتحان خالی بود. تصمیم گرفتم فقط جواب‌‌هایی که مطمئنم درست هستن رو پر کنم. واقعیت برام مهم نبود و می‌دونستم قبول نمی‌شم.

جواب کارشناسی دانشگاه آزاد آمد. اسم نیما نورمحمدی توش بود ولی شیراز قبول شده بود (شماره شناسنامه فرق داشت). جواب کاردانی رو نرفتم بگیرم ولی یکی از دوستام با من تماس گرفت و گفت قبول شدی! گفتم احتمالا اون نیما نورمحمدی درس خونه‌اس و من نیستم. ولی گویا خودم بودم.

اولین کاری که کردم رفتم سراغ پدرم که ماشین من رو بده. اما به این راحتی‌ها نبود. ۳۶ واحد مونده بود تا دیپلم بگیرم. یک ترم مرخصی گرفتم و رفتم سراغ استادها. اکثرا من رو نمی‌شناختن چون هیچ‌وقت سر کلاس حاضر نبودم، ولی برای اینکه از شرم راحت بشن اکثرا قبول کردن نمره‌ام رو بهم بدن. آخریش جغرافی بود که هر کار کردم قبول نکرد و مجبور شدم جغرافی کوفتی رو بخونم. یک هفته‌ای کتاب رو حفظ کردم و رفتم سر جلسه امتحان و فکر کنم ۱۹ شدم. با هر زحمتی بود تو همون ترم دیپلم گرفتم.

واقعیت پدرم انتظارش رو نداشت. برات ماشین می‌خرم شاید یک کنایه بود که تو هیچ‌وقت پات به دانشگاه نمیرسه!

از اون‌جایی که متوجه شدید چقدر می‌تونم سه پیچ باشم، برای اینکه از شر من راحت بشه، ماشین رو خرید ولی چون نیومد باهام چک کنه من دارم چی میخرم. واسه همین حسابی اولین ماشین زندگیم رفت تو پاچه‌ام.

مشابه اولین ماشین من
مشابه اولین ماشین من

یک گلف قرمز و در ظاهر تر و تمیز مدل ۱۹۷۹. سرتون رو درد نیارم. من یک بار هم نتونستم با این ماشین تا دانشگاه برم. تو عمرم یک بار بنزین تموم کردم و اونم وقتی بود که این ماشین رو تحویل گرفتم. صاحب بی‌رحم قبلی نکرده بود دو لیتر بیشتر بنزین بزنه به ماشین!

دانشگاه

تصوری از دانشگاه نداشتم تا اینکه رفتم کرج و دیدم نوک قله کوه یک اتاق درست کردند و اسمش رو گذاشتند دانشگاه. چند تا دختر هم تو کلاس بودند و همه پسرها تو کف‌شون. دیدم دانشگاه هم چیزی نیست که من رو جذب کنه ولی چاره‌ای نداشتم. اگر میومدم بیرون، باید می‌رفتم سربازی. تا اینکه اعلام شد سربازی را می‌فروشند.

رفتم پیش پدرم و ازش خواستم که ۱,۲۰۰,۰۰۰ تومن به من بده تا سربازیم رو بخرم. پدرم گفت می‌تونی ماشینت رو بفروشی (یعنی با اصل قضیه مشکلی نداشت).

ماشینم رو که ۱.۵ خریده بودم و در عرض یک سال تقریبا همین حدودها هم هزینه برداشته بود را با قیمت ۱.۲ فیکس فروختم. از دانشگاه انصراف دادم و رفتم تو صف خرید خدمت.

پس از دانشگاه

خدمتم دو هفته طول کشید و تمام شد. حالا برای اولین بار آزاد بودم و رها اما بدون پول. قبل‌ترها چند بار برای پول درآوردن از آگهی‌های روزنامه تلاش کردم ولی هر بار سرم کلاه رفته بود. مثلا یک بار رفتم استخدام بشم برای آموزش. ازم پول گرفتند و بعد چند تا CD دادند بهم که ببر این‌جاها توزیع کن. ولی همش سرکاری بود. پدرم کتابفروشی داشت. چند وقت هم رفتم اون‌جا کارهای کامپیوتری انجام دادم ولی ارضا کننده نبود.

عید بود. برای اولین بار رفتم تو خیابون مسافر سوار کردم. خیابون‌ها خلوت بود. همه مسافرت بودند و تاکسی پیدا نمی‌شد. ۸هزار تومن در عرض چند ساعت کار کردم که پول کمی نبود.

از طرفی تصمیم داشتم از ایران برم ولی فکر می‌کردم لازمه رفتن دانستن زبان هست. با یکی از دوستام تصمیم گرفتیم خودمون رو برای رفتن آماده کنیم. هر دو شرایط یکسانی داشتیم: خرج زیاد، ماشین پدر، بیکار!

رفتیم موسسه کیش در خیابان ناهید ثبت‌نام کردیم و فشرده هر روز ۸ ساعت زبان می‌خوندیم. شب‌ها هم رفتیم تو آژانس تاکسی تا خرج‌مون رو دربیاریم. هدف این بود تا اندازه کافی پول جمع کنیم و یک مسافرت خارجی بریم. هیچ‌کدام نمی‌خواستیم از پدرمان پول بگیریم.

بعد از سه ماه زبان خواندن و کار کردن، یک تور ۵ روزه رفتیم دوبی. اون‌جا یادگرفتیم که چقدر زبان نمی‌دونیم! وقتی برگشتیم سعی کردیم دایره لغات‌مون رو افزایش بدیم و بیشتر تمرین کنیم.

آموخته‌ها

بنظرم تو کل دوران مدرسه نفهمیدم چرا دارم درس می‌خونم، در صورتی که همیشه دنبال یادگیری چیزهای جدید هستم. برای مثال من زبان انگلیسی رو انتخاب کردم بخاطر اینکه تصمیم رفتن از ایران رو داشتم و پیگیرش بودم. اما هیچ وقتی کسی به ما در تمام دوران مدرسه نگفت چرا زبان فارسی، عربی و انگلیسی می‌خوانیم.

بعدتر در همان آژانس با یک خارجی آشنا شدم و همان چهار کلمه زبان انگلیسی کمک کرد زندگی من کاملا تغییر کند. در نستله استخدام شدم و ده سال آن‌جا بودم. در آینده داستان شکل‌گیری نستله ایران را نیز خواهم نوشت.

خوشبختانه هیچوقت خنگ نبودم و دلیل فرارم از مدرسه خنگ بودنم نبود. فقط می‌دانستم چیزی که در مدرسه به من آموزش می‌دهند هیچ‌وقت در زندگی به درد من نخواهد خورد! الان هم که به اون دوران فکر می‌کنم پشیمون نیستم.

نداشتن مدرک دانشگاهی به من کمک کرد تا در مسیر استخدامی خود به مشکل بخورم و این کمک بزرگی بود برای تبدیل شدن من به یک کارآفرین!

اولین کسب و کار شخصی خودم زمانی بود که کارمند بودم و در ارتباط با خدمات بود. قبل از شروع، مطالعه زیادی انجام دادم ولی بعد از ۳ سال شکست خورد. شکست خیلی سخته ولی در عین حال بسیار ارزشمند هست. من هیچ‌وقت خودم را آدم موفقی تصور نکردم، فقط فاصله بین شکست‌هام بیشتر شده.

تجربه اولین شکست بزرگ، من رو هل داد به سمت دنیای وب. سایت جستجوی املاک آی‌هوم را تاسیس کردم. مطمئن بودم نمی‌توانم هیچ‌وقت مالک فروشگاه باشم و سرمایه‌گذاری روی مکانی که ممکنه به زودی از دستش بدم منطقی نبود. اما با سرمایه‌گذاری روی دامنه، شانس بیشتری برای موفقیت داشتم. یه کم طول کشید ولی فرضیاتم درست از آب درآمد. آی‌هوم رو بعد از ۷ سال فروختم به موسسین زمین دات کام که پاکستانی بودن. غیر از اینکه آی‌هوم برای من ۴ سال از این زمان درآمد داشت، خودش تبدیل شده بود به یک ارزش بالقوه (داستان کاملتری از آی‌هوم را در آینده خواهم نوشت).

ما همه در بچگی خلاق هستیم و ارزش آفرینی می‌کنم. برای مثال نقاشی کشیدن و هدیه دادن آن به پدر و مادر. یعنی شما به وسیله ابزاری که در اختیار دارید، یک چیز خلق می‌کنید و آن را هدیه می‌دهید.

اما بسیاری از ما وقتی بزرگ می‌شویم خلق ارزش را فراموش می‌کنیم و سعی می‌کنیم هر چیزی را با پول بخریم و برای بدست آوردن پول بیشتر، بیشتر کار کنیم. حتی خیلی از ما نمی‌دانیم کاری که انجام می‌‌دهیم چه تاثیری در شرکت و سازمان یا زندگی افراد دیگر دارد.


اگر سوالی داشتید خوشحال می‌شم بتونم پاسخ بدم.




مدرسهمدرک تحصیلیسابقه کارکارآفرینی
موسس و مدیر RobotaLife.com، اینجا درباره تجربیات و خاطراتم به فارسی می‌نویسیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید