خیلی از ماها توی بچگیامون خیلی چیزا رو دوست داریم که بهشون برسیم، مثل خلبان شدن، دکتر شدن و... برای من این آرزو فرق داشت، من دلم نمیخاست که دکتر یا خلبان بشم، بیشتر از همه چیز دلم میخواست باستان شناس، شاعر، نویسنده، مسافر یا یک چیزی توی همین مایهها بشم.
سالها چه خوب و چه بد گذشتند و من شدم یک مهندس مکانیک که همهی توجهش رفته بود سمت کار و پول درآوردن.
زد و از قضا یک سری مشکلات برای من پیش اومد که دنیای خودمو گم کردم، نمیدونستم میخوام چیکار کنم و از کجا باید دوباره شروع کنم.
هفتهها همینطور بلاتکلیف و بی برنامه فقط ساعتها رو میگذروندم و روند ماشینی "صبحانه، شرکت، خون، شام و خواب" رو از بر میکردم.
نتونستم تحمل کنم، خسته شدم، بس بود اون همه بی انگیزگی، باید به خودم میرسیدم...
با خودم فکر کردم که "چکار کنم تا دوباره شور و هیجان گذشته رو توی وجودم حس کنم؟"
گشتم دنبال چیزهایی که از بچگی عاشقشون بودم و هنوز دلم میخواست بهشون برسم.
متهم ردیف اول: سفر، اونم تنها، وسط جنگل، بی همراه، بدون ماشین، کاملا سناریو بقا در طبیعت.
- اممم...، خب؟
هیچی دیگه، جونم براتون بگه افتادم دنبال رسیدن به این هدف.
ازهمون اول که میشد اینجوری رفت سفر که، باید یاد میگرفتم، تجربه کسب میکردم، وسیله میخریدم و اوووووو کلی کار دیگه.
من که تاحالا تنها سفر نکرده بودم، همیشه هم تو سفرها به همت مادرم صندوق ماشین پر بود از وسایل مورد نیاز که خیلیلشون رو هیچ وقت استفاده نمیکردیم، خب اینجوری که یک ساعت هم دووم نمیاوردم توی جنگل.
عصر ارتباطات بود یه زمانی و خب یوتیوب هم بود، سرچ کردم و برای این که دل خودمو آروم کنم گیگ به گیگ هزینه دیدن سفرهای خارجیای خوشحال میکردم.
بازم که همون آش و همون کاسه؟!
باید دست به کار میشدم، اولش با کمک چند تا از دوستای پایه، با همون وسایلی که نداشتیم پول میدادیم به تورها که مارو ببرند جاهایی که تا حالا نرفتیم.
رفتیمها،خوش هم گذشت ولی اونی نبود که دلم میخواست، من بیشتر از پیاده شدن از اتوبوس و بالا رفتن پله های قلعه رودخان رو میخواستم.
جهش شماره یک: خودمون مگه چمون بود که حتما باید با تور میرفتیم؟
منطقی هم بود، به پول بنزین که عادت کرده بودیم، یک کمی هم سرتق بودیم، بلدم بلدم داشتیم، ماشینم که داشتیم، چادر برداشتیم و خودمون رفتیم.
یه مدت خوش میگذشت، کم کم وسایل خریدیم، پر بار شد کیف و کوله تجربیاتمون و دنبال کارای عجیب تر میرفتیم. تا این که یه بار تصمیم گرفتم با قطار برم سفر.
جهش شماره دو: دیگه خداییش بنزین اونقدرا هم ارزون نبود.
زنگ زدم به میثم که میای با قطار بریم شیرگاه؟ گفت حله بریم چرا نریم؟
چون میدونم منتظر یه اتفاقید خلاصش کنم، پای قطار که رسیدم میثم گفت نمیتونه برسونه خودشو.
من :|
کوله بر دوش، چادر زیرش، لباس گرم، غذا برای دو نفر،
دیگه راه نداره باید برم.
پریدم سوار قطار شدم، رفتم شیرگاه و این شد آغاز مسیر رسیدم من به رویای همیشه همراه کودکی .
تنها در سفر.