مادرم مخالف بود. شاید دبستانی بودم! پدرم به واسطه یکی از دوستهایش با شخصی آشنا شده بود که دستگاههای پاناسونیک را از راهی قاچاق میکرد. به هزار جنگ و دعوا، با ترس و لرز کار خودش را کرد. شبانه زیر کاپشن زمستانهاش یکی از همین دستگاههای ویدئو را خرید و به خانه آورد. آن روزها نمیدانستم چرا! بعدها فهمیدم....

همان شب با پرس و جو از این و آن، به تلویزیون کوچک پارس گروندیگ خانهمان وصلش کردیم. خوب به یاد دارم که آن قوطی مشکی رنگ عجیب را از کاور کاغذیاش بیرون کشید و روی شیار دستگاه گذاشت و ..... بوم! دستگاه، قوطی مشکی رنگ را بلعید!
تصویری شبیه به آنچه همیشه در پایان فیلمهای سینمایی دیده بودم روی تلویزیون ظاهر شد. نامهایی که در سیاهی صفحه بالا میرفتند.... پدرم کنترل طوسی رنگاش را به دست گرفت و ویژژژژژژ..... فیلم به عقب برگشت. پلیس آهنی بود! آن شب چشم از تلویزیون بر نداشتم!
بعدها فیلمهای دیگری هم خریده بودیم. باز هم یکی از دوستان پدرم کسی را میشناخت که کپی داشت. معرفی کرد! باید معرف میداشتی. از این و آن فیلم قرض میکردیم و میبردیم برای کپی. شو هندی! بندری جدید. شاد! شادمهر... من به همه آنها دسترسی نداشتم! خط قرمز مادرم تایتانیک بود. بماند که همان هم پنهانی دیدم. :)
یکی دو بار از این و آن شنیده بودیم که فلانی را با ویدئو گرفتهاند! چه کابوسی. یک پک کامل فیلم و شو خارجی هم همراه داشته. مادرم از همین میترسید. ممنوع است! دردسر برای خودمان درست نکنیم. اگر کسی از همسایهها قصه را لو بدهد و بریزند در خانه، با این دستگاه و آن همه فیلم چه میشود.
چند سال بعد نزدیک خانهمان ویدئو کلوپ زده بودند. با شناسنامه میرفتم و از لیست بلندبالای فیلمهای روز یکی انتخاب میکردم. گهگداری هم انتهای لیست چند فیلم اضافه میشد. روزی ۲۵۰ تومان. خیال مادرم هم راحت بود! فیلمها سانسور شده بود. البته آقای کپیدار هنوز فیلمهای بدون سانسور کپی میکرد. خود پیرمرد صاحب ویدئو کلوپ هم برای پدرم لیست دیگری داشت. همانها بود؛ بدون سانسور.

دیگر فقط فیلم نبود. سیدی آمده بود! لیست هم نداشت! خود سیدیها را در چیزی شبیه به البوم ورق میزدیم و انتخاب میکردیم! اگر خش نداشت میبردیم خانه. گرانتر هم شده بود. روزی ۵۰۰ تومان. البته دیگر ما را میشناخت! شناسنامه نمیگرفت اما اگر دیر میبردیم جریمه داشت.
من که در آن سن و سال نفهمیده بودم چرا ویدئو این همه بگیر و ببند داشت و حالا ندارد! اما میدانستم همان بگیر و ببندها حالا به دستگاه جدیدتری منتقل شده و چه بسا بدتر از قبل. نه اینکه قبلی دیگر خطرناک نیست. خطر مهمتری گریبان جامعه را گرفته؛ ماهواره!
مادرم مخالف بود. شاید دبیرستانی بودم! پدرم به واسطه همان دوستاش با شخصی آشنا شده بود که دستگاههای رسیور را از راهی قاچاق میکرد. فکر کنم همان شخص قبلی هم بود! باز هم به هزار جنگ و دعوا، با ترس و لزر کار خودش را کرد. یک روز توی یک پلاستیک بزرگ مشکی یکی از همین دستگاههای شبیه به ویدئو- سیدی را خرید و به خانه آورد.
اما اینبار با پرس و جو هم نمیشد وصلش کرد. پیدا کرده بودیم بنده خدایی را که باید میآمد نصب میکرد! آقای نصاب. روز موعود فرا رسید و شبانه و پنهانی، آقای نصاب با دیش و الانبی و سیم و کابل و سیگنال یاب رسید. پدرم پیشتر از همکارهایش پرسیده بود کدام ماهواره را بگیریم بهتر است. یادم نیست یوتلست بود که گرفتیم اخر یا هاتبرد!
اما چشمهایتان روز بد نبیند! جایتان خالی. :) همان ابتدا فهمیدم تایتانیک پیش برنامههای ماهواره چه معصومانه مینمود. بماند که برخی از کانالها قفل داشت. اوایل ۱۲۳۴ بود. بعدها که دستگاه را عوض کرده بودیم چهار صفر. ولی ماهواره دیگر مثل ویدئو نبود. باید یا روی پشت بام میذاشتی یا توی بالکن. هر دو خطرناک!

میریختند و میبردند. جنگی بود برای خودش! توی دور همیها هرکس به شکلی دیشهایش را قایم کرده بود. یکی توی جعبه مقوایی گذاشته بود و دیگری پتوی گلبافت پلنگنشان رویش انداخته بود؛ چه استتار کودکانهای! گردی دیش زیر پتو؟ اصلا به نظر نمیرسید. :)
کوماندوهای پلیس و ارتش از آسمان و زمین می ریختند برای بردن و له کردن دیشها! حالا خداییاش بگویم کانالهای خوب هم داشت. خود من با بومرنگ بزرگ شدم! قرآن تیوی و شیعه چنل و چند کانال دیگر هم بود! با این حال میگفتند با دستگاه رد سیگنالهایش را میزنند. بعدترها پارازیت آمد که شنیده بودم سرطان میگیریم که VOA و چند کانال معاند دیگر نبینیم...
مجلس قانون گذاشته بود! طرحهای پشت سر هم... خشم شب! حمله با هلیکوپتر! بودجههای هنگفت مبارزه. کانالهای فارسی و انگلیسی که هزینههایش را همینجا توی تهران خودمان میدادند تا مردم را از این تهاجم فرهنگی در امان بدارند... ولی زورشان نرسید که نرسید!
حالا اما باز هم قصه حسین کرد شبستری از نو! مادرم نمیداند اما اگر با او در میان بگذارم احتمالا مخالف است. درس من تمام شده! کسب و کار خودم را دارم و از بخت بد و خریت محض، در حوزه فناوری. آقا سرتان را درد نیاورم؛ اینترنت که قطع باشد باید بشینیم به سماق مکیدن! البته اینترِ چه نتی! پشت این همه تحریم و فیلتر و قطع وصل!
باید یکی از همین روزها، پا جای پای پدر بگذارم و بروم از یکی از همین نصابهای سابق، یکی از این دستگاههای استارلینک بخرم و شبانه بیاورم روی پشت بام نصب کنیم. احتمالا همان پتوی گلبافت مندرس را هم رویش بیاندازم. همان استتار مضحک! :)

مجلس هم هنوز سیاهی قانون مبارزه با ماهواره از رخسارش پاک نشده، باز برای استارلینک قانون گذرانده! حافظه تاریخی نخواستیم؛ حافظه کوتاه مدت حضرات هم از کار افتاده؟ آخر قربان ان تریج قبایتان بروم که با هر فناوری جدیدی بهش بر میخورد، چه کسی کجای تاریخ در مقابل سیل فناوری سد زده و آب خودش با دودمانش را نبرده که شما دومی باشی؟
حالا نشستی و دنبال دیش استارلینک گشتی؛ این هم شش ماه دیگر. با رویش ناگریز دایرکتسل چه میکنی؟ بیا و دست از سر ما بردار! ما همانهایی هستیم که چایخانهها را جمع کردی با پدر و مادر رفتیم قلیان خریدیم... ما همانی هستیم که امروز لب تر کنی نیم ساعته سرور خریدیم و خودمان VPN شخصی ساختیم! چه اصراری دارید به ما راههای پیچاندن خودتان را یاد بدهید؟
اما سوای این حرفها، من، همیشه، در فکر فناوریهای ممنوعه بعدی هستم. یک چیزی درونم را قلقلک میدهد که آینده پژوهی کنم آنچه بعد از این ممنوع میشود چه چیزی میتواند باشد! چیپستهای نورالینک؟ به خدا که با این یکی نه تنها مادرم، بلکه من هم مخالفم. پیر شدیم رفت.