پیشتر راوی بودم، اهل تعریف داستان، از هر چیزی داستانی میساختم برای تعریف کردن، از خودم، روزمرگیهای زندگی و فکر و خیالاتم! ازآن دوران روایت های زیادی را مکتوب کردهام. بعدتر سعی کردم در کنارش معمار هم بشوم، بلکه جز داستان چیزهای دیگری هم از من بماند.
از وقتی که در راه معمار شدن قدم گذاشتم، روایتهایم هم رنگ معماری گرفته، الان سعی میکنم که روایتِ ساختمانها و شهر و روستاها را بشنوم، یا برای شهر و روستاها و ساختمانها، روایتی تازه تعریف کنم.
به تازگی برای خودم یک بازی تعریف کردهام برای روایت کردن! نام این بازی هست «چگونه میتوانم یک روزه اهل شهری شوم؟»[1]، در این بازی من سعی میکنم که در سفرهای یک روزه و فشردهام به بعضی شهرها، که گاهی به بهانهی کار و جلسات اتفاق میافتد، از دریافتی که در آن یک روز از شهر داشتهام، خاطرهای بسازم و آن را روایت کنم، انگار هزاران روز است در آن شهر هستم. بگذارید چندتایش را با شما به اشتراک بگذارم:
1. تیر 1398
آخرین بار هاسمیک رو توی کوچه پشت کلیسا دیدم. در یک سکوت محض، فقط نگاه کردیم توی چشم همدیگه و رفتیم...
تمام راه رو تا چارباغ بالا فکر کردم به جملهی آخری که باید میگفتم و نتونستم...
میخواستم خودم رو گم کنم توی شلوغی سیوسهپل، رودخونه هنوز خشک نبود مثل الانا. روی پل دیدم همه دارن هی تیک و تیک عکس میگیرن، پرت شدم به اون شب که از مارنون لب آب رو گرفتیم تا زیر پلخواجو. دم سیوسهپل بامزهبازیمون گلکرد و گفتیم مثل توریستها بریم عکس بندازیم. بعد همین جوری -سرخوش- خوندیم که « ...یارو واسّادس، عشق چش و ابروش تو دلم افتادس، کمرش بسکه جنبیدس...»[2] تا رسیدیم زیر پل و اون آوازی که خوند...اون آوازی که خوند...اون آ...وازی...
چارباغ پایین رو هنوز نبستهبودن رو ماشینا، دیدم دیگه حوصلهی اون شلوغی رو ندارم. انداختم تو کوچهپسکوچهها تا پشت مسجد شاه. میخواستم ،تنها، برم بتابم تو میدون. میخواستم خودم رو غرق کنم تو خاطرههای هر گوشهی میدون... فقط صدای کالسکهها توی گوشم میپیچید، هیچی نمیدیدم، تا یهو فهمیدم سر بازارم... رفتم تو، همینجوری بیهوا، رفتم تا رسیدم به یک تیمچهی خلوت، که ندیده بودمش، توی حیاط پشتش یک حوض آبی بود... نشستم، ذهنم خالیِ خالی شد... خالی...
2. اردیبهشت 1398
دیگه انگار سختتر بهار میشه توی شهر! اون رستوران قدیمی رو هم خراب کردن، قراره جاش ایستگاه مترو بزنن!
اگه از ایوون ساختمون شهرداری نگاه کنی، یه گود هست و یه تاورکرین و ورودی مترو...
[ایوون شهرداری، همون جایی که روزهای عجیبی رو دیده به چشم، همون جایی که یه روز پیشهوری از توش برای مردم شهر صحبت کرده، یه روز شاه رو آوردن سان ببینه از توش، یه روز مردم جلوش برای خمینی شعار دادن، یه روز...]
شهرداری، دیگه اون شهرداری قدیم نیست، پشت پنجرههاش پردههای ضخیم زدن، توش همهچیز خاک گرفته...
خیلی قبلترا، که بازار رو اینقدر نونوار نکردهبودن که «آقاخان»[3]بگیره، یه روز با آقا رفته بودیم پشت مسجد، آقا سربزنه به یکی از رفقای قدیمش. بعدش آروم آروم پیاده برگشتیم سمت شهناز، وسط راه نگاهی کرد به برج ساعت شهرداری و زیر لب گفت: «کپیاوغلو دونیا»، چشمکی زد، دو تایی خندیدیم!
رسیدیم خونه نفس نفس میزد، پاپاخش رو درآورد گذاشت رو طاقچه، عصا رو گذاشت بیخ دیوار، نشست، یه لبخند محوی زد به ما.
سولماز گارمان رو از تو کمد درآورد، آراز ناقارا رو از کنج دیوار برداشت و منم کلاه آقا رو برداشتم و شروع کردم براش به «چالپاپاخ» رقصیدن!
آقا، خسته بود اما میخندید و دستاش رو تکون میداد...
کپیاوغلؤ دونیا!
3. دی 1397
شاید باید داستانی بگویم از آن بعداز ظهرهای تبدار و بارانی پاییز سال آخر گته مار،که مسیر خانه تا پارکینگ اول را از کنار هتل میشکا آهسته آهسته میرفتیم، چشماناش هنوز از دیدن دریا برق میزد اما بدناش دیگر رمقی نداشت...
مثل یک مراسم آئینی، تمام آن بعدازظهرها به دیدن دریا بردماش. دست راست یخکردهاش را در دست چپام نگه میداشتم ودست راستام را حائل کمرش میکردم، مدام میگفت«ای قربان تو بشم ریکا جان»! سخت راه میرفت، هیچ وقت اما شکایتی نکرد، من هم هیچوقت نگفتم خستهای امروز دریا نرویم. هر دویمان میدانستیم که دریا لازم است... و دریا لازم بود، هر روز، درست تا روز یکی مانده به آخر...
وفردایش ما را، و درختان پرتقال حیاطاش را گذاشت و رفت، بیمقدمه نبود اما آرام بود...
بعد از مادرجان، دریا کمکم محو شد، زیر هزارلایه ساختمان چند طبقه که هیچکدام در حیاطشان درخت پرتقال نداشتند...
[*] آمیختهای از «خرده جنایتهای زن و شوهری» اریک امانوئل اشمیت و عبارت اهلی شدنِ اگزوپری در «شازده کوچولو» شده است عنوان این متن!
[1] ببخشید که در نامگذاری بازیام خیلی خلاقیت به خرج ندادهام!
[2] این شعر محلی با «سر پل خواجو» شروع می شود!
[3] جایزه آقاخان در سال 2013 پروژه مرمت بازار تبریز تعلق گرفت.