شب عاشورا است. موتور می گذارم را جای هر شبی کنار فضای پارک مانندی که روبروی امام زاده است. با محمدحسین از خیابان رد می شویم. به امام زاده سلام می دهیم و وارد می شویم. نسبت به شبهای گذشته حیاط امامزاده شلوغ تر است. مثل همیشه اول می روم طرف ایستگاه صلواتی. کسی نیست. خبری از کتری های چای و ... نیست. چند دقیقه بعد سرو کله ی احمد پیدا می شود. می گوید: امشب شیر و گلاب داریم.
ظزفهای شیر از راه می رسد. باید شیرها را بریزیم داخل کتری. من و سروش مسئولیتش را به عهده می گیریم. ظزفها حسابی داغ است. شیرها را که خالی می کنیم بوی گلاب توی فضا می پیچد. کتری ها یکی پس از دیگری پر می شود. یکی از بچه ها لیوانهای یکبار مصرف را می آورد. سینی ها را روی میز می چینیم. همه چیز آماده است. پیر مردی با سرو و صورتی سفید کرده با کلاه کاموایی سبز جلوی ایستگاه ایستاده است. انگاری منتظر کسی است. رو به بچه ها می کنم و بلند می گویم: زود باشید. اولین لیوان را برای این سید اولاد پیغمبر می ریزیم. سید لبخندی به لبهایش می آید. امید یکی از کتری ها را می گیرد و لیوانی را که دست من است پر می کند. لیوان را به سید می دهم. لیوانها را توی سینی می چینم و امید یکی یکی آنها را می چیند.
کم کم جلوی ایستگاه شلوغ می شود. بعضی ها کمی هول هستند و می خواهند هنوز لیوان ها پر نشده انها را بردارند. می ترسم شیر روی دستشان بریزد و بسوزند. هر چه هم تذکر می دهیم فایده ای ندارد. بعضی شب ها که یادم آست برای اینکه اتفاقی نیفتد زیر لب صلواتی می فرستم. توی احوالات خودم هستم. تند تند لیوانها توی سینی می چینم. ناگهان دستی به همراه لیوان جمعیت را می شکافد و بعد صدایی با تحکم می گوید:این لیوانو پر کن! صاحب دست را دنبال می کنم. همان سید اول کار است! امید لیوانش را پر می کند. این بار با تحکم بیشتری می گوید: قشنگ پرش کن! حرصم می گیرد! اما خب چه کنم؟! مهمان هیئت است و باید توی خودم بریزم.
یکی از جوانها می رود بین مردم و با احترام به صفشان می کند. اوضاع خیلی روبراه تر می شود. عزادارها یکی یکی جلو می آیند و لیوان شیر را بر می دارند و می روند. ناگهان محمدحسین جلویم ظاهر می شود. خنده ام می گیرد. از اینکه رفته توی صف و مثل بعضی ها بی نوبتی نکرده خوشحال می شود. لیوان شیر را با احتیاط بهش می دهم و می گویم: بابایی مواظب باش دستت نسوزد. دو سه نفر سعی می کنند خودشان را توی صف جا کنند! بقیه را هل می دهند. سید هم با لیوانش در بینشان است. می گویم: حاج آقا خواهشا صف رو به هم نزن. با ناراحتی می گوید: من که توی صف هستم. همزمان بغل دستی اش را دوباره هل می دهد. می گویم حاجی این چه صف ایستادنیه آخه. می گوید اصلا من صبر می کنم همه جمعیت که شیر خوردند بعد لیوان آخر را به من بده. باز ناراحتی ام را توی خودم می ریزم و چیزی نمی گویم. چند ثانیه بعد سید نفر اول صف است! شیر را می گیرد و می رود. این اتفاق دوبار دیگر تکرار می شود! جمعا 5 بار! نمی فهمش! مگر یک لیوان شیر چه جاذبه ای دارد؟!