مطالعه کتاب تاریخ جهان انگار به اندازهی تاریخ جهان واسه من زمان برد! به گمانم علت اصلی، تجربه ناچیز من در مطالعه کتابهای تاریخی بود (هر چند خط یه پادشاه عوض میشد و بهش عادت نداشتم!).
دلیل دیگه هم این بود که در خلال مطالعه سعی میکردم ارتباطاتی رو با مفاهیم تفکر سیستمی برقرار کنم. در این یادداشت نیز قصد دارم بیشتر با هدف نرمش ذهنی، برخی از ارتباطاتی رو که به ذهنم رسیده بیان کنم.
نکته یک: همه مطالب مرتبط با تفکر سیستمی در این یادداشت از سایت متمم؛ و مطالب تاریخی از کتاب تاریخ جهان، نوشته ارنست گامبریچ ترجمه علی رامین از نشر نی الهام گرفته شدن (به ویژه جملات داخل گیومه که عیناً نقل شدن).
نکته دو: کتاب آقای گامبریچ نثر جذابی داره، اما انتقادهایی از بابت صحت و دقت روایات بهش وارده که لازم میدونم به خواننده هشدار بدم.
در مطالعه تاریخ با سیستمهای متنوعی روبرو میشیم. جوامع انسانی، از یک قبیله گرفته تا تمام انسانهای روی کره زمین؛ و حتی سیستمهای حکومتی، فلسفی و فناوری. خوبه که در هر مورد، سیستم رو بر اساس نحوه تعامل اجزا یا مرزهای پیرامون آن تعریف کنیم؛ و از اشتباه کردن هم نترسیم، چرا که در این گونه مسائل حتی کارشناسان هم توافق نظر ندارن (البته قرار نیست نظر افراد عادی با کارشناسان به یه اندازه ارزش داشته باشه!)
برای مثال، چند جمله زیر از کتاب رو که مرتبط با آغاز عصر جدید (حدود قرن 16) است با دقت بخونید. در ادامه بارها به این چند جمله ارجاع خواهم داد و اون رو از زوایای مختلف بررسی خواهم کرد.
از آنجا که [مزدوران] صرفاً برای پول میجنگیدند نه برای کشور خود، به کسی روی میآوردند که بیشترین پول را به آنها میداد. بنابراین، امپراتور برای این جنگ به پول زیادی نیاز داشت که در اختیارش نبود؛ در نتیجه ناچار شد که از بازرگانان ثروتمند شهرها قرض بگیرد. این امر به نوبهی خود وی را ملزم میساخت که رابطه خوبی را با شهر و شهروندان حفظ کند، واقعیتی که شهسواران [=شوالیههایی] را بر میآشفت که بیش از پیش احساس ناخواستنی بودن و بیهودگی میکردند.
در اینجا با سیستم حکومتی روبرو هستیم، که خود از زیرسیستمهایی مثل موارد زیر تشکیل شده:
جالبه این زیرسیستمها مرزهای خیلی مبهمی دارن. برای مثال، کلیسا زمانی قدرت سیاسی بوده و زمانی هم در تقابل با آن:
پاپ [در حوالی سال 1000 میلادی] میگفت: «[انتصاب اسقف برای شهرها]، انتصابهای دینیاند، و من در راس کلیسا باید دربارهشان تصمیم بگیرم.» ولی این واقعیت وجود داشت که آنها صرفاً انتصابهای دینی نبودند. برای مثال، سراسقف کُلن را در نظر بگیرید: او هم روحانی عظمای آن شهر بود و هم پرنس و فرمانروای آن شهر.
منطق کلان سیستمها با خواهش و نصیحت و توصیه تغییر نمیکنه. بر همین اساس بود که شهسواران (شوالیهها) در آغاز عصر جدید احساس بیهودگی میکردن، اما مزدوران چنین سرنوشتی نداشتن. هر کدوم از این سیستمها هدف خودشون رو دنبال میکردن:
یک راهب با به جا آوردن تکالیف دینی و اَعمال نیک خادم خداوند بود، و یک شهسوار با قدرت و تواناییاش، راه خدا را در پیش میگرفت.
البته در جاهایی از کتاب نیز اشاره شده که در مقاطعی شهسواران هدفشون رو گم میکردن و مثل مزدورها به جان بیگناهان میافتادن. این فرسایش اهداف از آرکتایپهای سیستمی محسوب میشه.
به عنوان یه مثال دیگه از فرسایش اهداف، در صفحه 264 نوشته شده:
ولی جنگِ [بین کاتولیکها و پروتستانها] دیرزمانی بود که دیگر هدف و انگیزهی دینی نداشت. هر کشور میکوشید از آن آشفتهبازار عمومی، چیزی برای خود به دست آوَرَد.
هیچ آدم عاقلی جنگ و جنایت رو نمیپسنده، اما اون چیزی که من در بین سطور کتاب تاریخ جهان به چشمم خورد (و چه بسا نویسنده همین منظور رو داشته) این بود که جنگها گاهی خودشون منفذی برای ارتباط بین سیستمها بودن. ببینید فتوحات اعراب چه داستانی رو رقم زد:
اعراب حتی بیش از ایرانیان، از یونانیانی که در شهرهای تسخیرشده امپراتوری روم شرقی به سر میبردند، علم و فرهنگ آموختند. آنها به جای سوزاندن کتابها، شروع به جمعآوری، خواندن و ترجمه آنها کردند. بیش از همه، به نوشتههای آموزگار معروف اسکندر، یعنی ارسطو، علاقهمند شدند و آنها را به عربی ترجمه کردند.
البته تفکر سیستمی یعنی نگاه چندبعدی در برابر نگاه تکبعدی؛ و قضاوت درباره جنگها نیز باید اینچنین باشه. هر جنگی تغییرات زیادی در همهی زیرسیستمها رقم میزنه. ضمن این که، بسیاری از جنگها نیز به بستهتر شدن فضا و در نهایت نابودی مهاجم منجر میشه.
امپراتوری رو تصور کنید که با هدف تامین مالی جنگها به بازرگانها پول میده (همان مثال بالا). آیا این پایان داستان بود؟ نه! چون شهسوارانی رو داشتیم که سوار بر اسب و مسلّح، ولی افسرده بودن؛ و این چنین جریانی از مقاومت علیه پادشاه رو شکل دادن.
از این نمونهها در کتاب زیاده؛ که نشون میده سیستمهای پیچیده مثل بازی شطرنج نیستن: یه مهره رو که حرکت میدی، گاهی هزاران مهره حرکت میکنن. از جمله، زمانی یونانیان تصمیم گرفتن که یک مسابقات بزرگ ورزشی راه بیاندازن، و امروز که هزاران سال از آن زمان گذشته دورهای جدید از این مسابقات در شهر پاریس آغاز میشه.
اعتراف میکنم که تازه فهمیدم قبل از "کشف" قاره آمریکا توسط کریستف کلمب، قرنها تمدن و شهرنشینی در این قاره رونق داشته. شکل زیر هرمی رو نشون میده که قوم مایا خلق کردن.
این یک مثالِ زیباست، از مفهوم همپایانی (Equifinality). سایت متمم به نقل از برتالانفی (صاحبنظر تفکر سیستمی که داستان زندگیِ خودش از عبرتهای تاریخه)، همپایانی رو اینطور تعریف میکنه:
هم پایانی یعنی این که یک سیستم میتواند از «مسیرهای مختلف» و با «شرایط اولیهٔ متفاوت» به یک نتیجهٔ یکسان برسد.
اخیراً درسی در متمم منتشر شد با عنوان فوق، و با درونمایه عدم تناسب علّت و معلول. این درس، جمله زیر رو به بحث میذاره:
این یادداشت که از نظر گذراندید، در واقع شرح و بسط دیدگاهی بود که برای این درس نوشتم:
در مطالعه تاریخ، چنین مثالهایی زیاده، چه از جنس مثبت چه منفی. برای مثال شجاعت یک فرد یا گروهی محدود نتیجه جنگ رو تغییر داده، یا پادشاهی که در اوج کشورگشایی با خیانت یک فرد کشته میشه.
در چنین شرایطی، شاید همان نگاه خطی این احساسِ نباید چنین میشد رو شکل بده. برای مثال اگه یه پادشاه ۱۰ هزار نیرو داره، باید در یک صحنه حماسی از یه پادشاه دیگه با فرضاً ۱۱ هزار نیرو شکست بخوره، نه این که شباهنگام توسط یکی از خدمه خودش کشته بشه!
گاهی نیز ممکنه یه روند وجود داشته باشه که ما تنها یک رویداد از اون روند رو مشاهده بکنیم. در حالی که اگه اون رویداد نبود، رویدادهای مشابهی رخ میداد. در مثال بالا، ممکنه یک روند کلی از رفتارهای نادرست پادشاه وجود داشته باشه، که در نهایت منجر به کشته شدنش میشد، حالا توسط یک زیردست دیگه.