این نوشته در ادامه مطلب قبلیام با عنوان نیمنگاهی به فرضیه خوشبختی: از بوئتیوس تا میرزاخانی منتشر میشه که قرار بود روایت شخصی من باشه از کتاب فرضیه خوشبختی نوشته جاناتان هایت.
اما چون که نوروز باستانی در راهه، تصمیم گرفتم این نوشته رو با حال و هوای شروع سال نو بنویسم. به همین جهت، تلاش خواهم کرد که ایدههایی از کتاب رو مطرح کنم که میتونه به همهی ما کمک کنه در نوشتن عهدنامه یا طرح کلی سال جدید.
قبل از شروع بحث، خوبه که یه مروری بر چهار فصل نخست کتاب داشته باشیم. شاید این چند فصل رو بشه در این چند خط که از صفحه 99 برداشته شده خلاصه کرد:
هر کداممان فکر میکنیم دنیا را شفاف و بیپرده، همانطور که واقعاً هست میبینیم. بعد باور داریم حقایقی که میبینیم برای همه به همان شکل قابل دریافت است، پس بقیه هم باید با ما موافق باشند. اگر هم نباشند، به این معنی است که یا هنوز با حقایق مدنظر ما روبرو نشدهاند یا علائق و ایدئولوژیهایشان، چشمانشان را کور کرده است.
جملات بالا به خوبی در این توییت طنز نمود پیدا کرده (ضمن احترام به همه مادرهای عزیز که این روزها زحمت خانهتکانی به دوش آنهاست):
حالا سوالی که پیش میاد اینه: اگه ما این قدر ناقص و پر از خطا هستیم، هم در فکر و هم در عمل، پس چه حقی داریم که به دنبال خوشبختی و سعادت راه بیفتیم؟
به گمانم همه حرف روانشناسی مثبتگرا در پاسخ به این سوال اینه که ما آدمها، حتی اگر فیلسواری باشیم که کنترل فیل خودمون رو به سختی در دست داریم، باز هم حق داریم در جستجوی خوشبختی باشیم.
اما فرمول خوشبختی چیست؟
فصل پنجم از فرمولی صحبت میکنه که فارسیشدهاش میشه:
خوشبختی = ژن + محیط + فعالیتهای داوطلبانه
خب اگه این معادله رو قبول کنیم، باید این واقعیت رو هم قبول کنیم که در سال جدید نمیتونیم ژنهامون رو دستکاری کنیم! اما تغییر محیط و فعالیتهای داوطلبانه چطور؟
تغییر محیط این روزها با مهاجرت به خارج از کشور مترادف شده، اما مهاجرت گاهی میتونه تغییر شغل یا حتی تغییر نگاهمون به شغل و محیط پیرامون باشه.
در کتاب از مفهوم پرطرفدار غرقگی صحبت شده، یعنی همون لحظاتی که به اصطلاح غرقِ کار هستیم و گذر زمان رو متوجه نمیشیم. اما نکته مهم اینه که غرقگی امتیاز ویژهی برخی مشاغل یا برخی افراد خاص نیست:
در مطالعهی کارگرهای بیمارستان متوجه [شدند] مستخدمانی که لگن بیمار را تمیز میکنند یا استفراغ را تی میکشند و احتمالاً پایینترین رتبه شغل را در بیمارستان دارند گاهی خودشان را جزیی از تیمی میبینند که هدفشان شفای مردم است.
پس حتی اگه شغلمون پیش پا افتاده به نظر میرسه، همچنان با تغییر نگرش میتونیم غرقگی رو تجربه کنیم و در مسیر خوشبختی قدم برداریم.
در ارتباط با محیط، به این عوامل استرسزا هم اشاره شده: آلودگی صوتی و رفت و آمد طولانیمدت به محیط کار.
تغییر محیط کار یا سازگاری نسبت بهش میتونه جزیی از برنامه ما در سال جدید باشه، مخصوصاً اگه در محیطهای کاری اُپِنآفیس (که همه یه جا میشینن) و این روزها مد شده مشغول به کار هستیم.
اینو هم بگم که من به شخصه با این رویکرد میانه خوبی ندارم و به نظرم دلیل اصلی روی آوردن به این محیطها کاهش هزینههای شرکتهاست، به بهای آلودگی صوتی و کُشتن حس غرقگی در کارمندان!
تغییر محیط و فعالیتهای داوطلبانه محدود به کار و شغل نمیشه. کیفیت روابط ما نیز نقش بسیار مهمی در تجربهی حس خوشبختی ایفا میکنه. بخشهای زیادی از کتاب به همین موضوع اختصاص داده شده. برای مثال آزمایشهایی که وابستگی بچه میمونها به مادرهاشون رو بررسی کرده، نشون میده اجتماعی بودن جزئی از هویت ما موجودات پیچیده محسوب میشه (همون ماجرای تقسیمبندی ذهن در نوشته قبلی).
طبیعتاً رابطه عاطفی در صدر روابط انسانی جای داره. با این حال ذات چنین رابطهای چندان با برنامهریزی سازگار نیست، اما میشه نسبت بهش بینش صحیح پیدا کرد. در همین راستا تفاوت دو نوع عشق آتشین و عشق وابسته به یار به زیبایی در کتاب توضیح داده شده. شکل نمادین زیر، شدت این دو نوع عشق رو در یک بازه 60 ساله مقایسه کرده که میتونه راهنمای ما در این مسیر باشه.
فصل هفتم کتاب، این جمله معروف نیچه (همین جمله بالا بدون علامت سوال) رو سوژهی بحث قرار داده و به این نتیجه رسیده که بدبختی میتونه دری به سوی خوشبختی باشه، ولی نه همیشه!
طبق نتیجهای که نویسنده در پایان فصل گرفته، اگه بدبختی در زمان مناسب (جوانی)، برای انسانهای مناسب (با تفکر رشد) و به میزان مناسب (نه خیلی زیاد) رخ بده میتونه سودمند باشه.
پس اگه در سال جدید تصمیم گرفتیم وضعیت شغل یا محیط زندگیمون رو بهبود بدیم، یا روابط بهتری رو در زندگیمون شکل بدیم، باز هم این روزگار دلشکن میتونه مثل یه پتک بر سر ما فرود بیاد. اینجاست که باید به ابیات پرقدرت جناب معینی کرمانشاهی رجوع کنیم:
ای روزگار دلشکن! هر دم مرا سنگی مزن!
من سنگها در لقمه نان، دندان به دندان دیدهام.
از خود رجزخوانی مکن؛ تصویرگردانی مکن،
من گردن گردنکشان، ریسمان به ریسمان دیدهام.
شروع سال یا شروع قرن! بهونه خوبی برای بازنگری در برنامههاست؛
اما اون چیزی که من از کتاب برداشت کردم (و همینطور منابع متعدد دیگه) اینه که تجربه حس خوشبختی به خیلی چیزا بستگی داره که خارج از ارادهی ماست، از جمله:
برای همین، لزوماً با شروع سال جدید مجبور نیستیم همه زندگیمونو زیر و رو کنیم یا برای تغییر و تحولات انقلابی برنامهریزی کنیم، گاهی وقتا خوبه آدم با جریان زندگی پیش بره و در زمان مناسب خودش که ممکنه اصلاً وسط تیر و مرداد باشه تصمیم به تغییر بگیره.
نمودار زیر از جناب آدام گرنت (که امیدوارم در سال جدید یه کتاب جدید ازش بخونم و دربارهاش مطلب بنویسم) حق مطلب رو ادا میکنه.
بله، هر یک از ما یکی از مسیرهای مشکی رنگ رو گذر کردیم، ببینیم کدوم مسیر سبز سرنوشت ما در سال جدید خواهد بود.