رانندهی وَن بود. از فرودگاه نجف سوارمان کرد. عکس حاج قاسم و ابومهدی را به آینه ماشین آویخته بود. مدام ابراز علاقه به حاج قاسم میکرد. میگفت اسم یکی از پسرهایم قاسم است...
رسیدیم نجف، راحت و در آرامش زیارت کردیم. رفتیم کربلا. امنیت و آرامش و حال خوب کربلا عجیب بود. رانندهی بعدی باز از حاج قاسم گفت. وقتی به سمت فرودگاه بغداد برای برگشت میرفتیم، وقتی در جاده بخشهایی که به دست داعشیها افتاده بود را نشان میداد، چند بار تاکید کرد که من خودم حاج قاسم را دیدم. خودم از نزدیک دیدم. اگر حاج قاسم نبود داعش کربلا را هم گرفته بود...
امنیت کربلا و زوار ایرانی و عراقی و خارجی مدیون اوست...
خانوادههایی که در آرامش کنار هم به افطار مشغول بودند. بچههایی که با شادی بازی میکردند و از غم عالم بیخبر بودند... تصویر هرگز نمیتواند آرامش و حال خوب آنجا را شرح دهد.
و لحظات آخر... به محض ورود به فرودگاه بغداد... مواجه شدن با ماشینهای سوخته و روضه تصویری...
و ناگهان لحظاتی توقف راننده و سکوت و ناگهان اشک و ناگهان از صمیم قلب این حس که اگر در این زیارتِ تک تک زوار ثوابی باشد، سهم اعظم آن، سهم حاج قاسم باید باشد... او و یارانش...
به نیابت از ایشان و به نیابت از رزمندگان دفاع مقدس که این راه را گشودند و به نیابت از همهی شهدای مدافع حرم که تا همین لحظه هم، در مسیر پاکسازی جهان از کفر و ظلم و ناجوانمردی، قدم به قدم، از نثار جان و مال و آبرو، دریغ نمیکنند...
و رسیدم فرودگاه سلام...
و عکسی از جذبه «او» که میدرخشید و آن جمله خاص که بر آن ثبت بود...