تا انتهای افق
تا انتهای افق
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

تا انتهای افق

فلسفه نام گذاری عنوان دست نوشته هایم

از فرط خستگي و بي خوابي چشم هايمان را به كمك چوب كبريت باز نگاه داشته بوديم. آن شب مردم ايران جشن پيروزي گرفته بودند و صداي تكبير ملت، به شكرانه فتح خرمشهر، از راديوها و بلندگوهاي سيار واحد تبليغات به گوش مي‌رسيد و در فضاي تاريك و ساكت منطقه مي‌پيچيد.

با وجود خستگي، سعي كردم در اطراف قدم بزنم و جوياي احوال احمد متوسلیان و بچه‌ها شوم. همان طور كه تلو تلو خوران و خواب آلود از كنار خاكريز جاده شلمچه مي‌گذشتم، ناگهان در زير نور منورها حاج احمد را ديدم كه با چند نفر از بچه‌ بسيجي‌هاي واحد تبليغات كه پرچم تيپ حضرت رسول (ص) را به دست داشتند.

در آن تاريكي، صداي يكي از بچه‌ها به گوشم رسيد كه مي‌گفت: «حاجی، بي خوابي اين چند شب، امان ما را بريده، ان شاالله امشب با يك خواب خوب، تلافي مي‌كنيم. در اين وقت، حاج احمد را ديدم كه دستش را روي دوش بسيجي‌ جوان انداخت و او را با خود از سينه كش خاكريز بالا برد. جايي در رو به روي مقر ما، سمت غرب را نشانش داد و گفت: ببينيم بسيجي، مي‌داني آنجا كجاست؟»

او كه از رفتار حاج احمد گيج شده بود، گفت: نمي‌فهمم حاجی! حاج احمد با لحن گلايه آميزي گفت: يعني چي مومن! نمي‌فهمم چيه؟! خوب نگاه كن. آنجا انتهاي افق است. من و تو بايد پرچم خودمان را آنجا بزنيم؛ در «انتهاي افق». هر وقتي به آنجا رسيدي و پرچم را كوبيدي بعد برو بگير راحت بخواب.

تا انتهای افقفلسفه نوشتن
مشاهدات، تجارب و یادداشت های یک دانشجوی ایرانی در فرانسه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید