اول این متن را بخوانید:
« این حقیقت را به که بگوئيم که جمعیت آمریکا تنها ۵ درصد جمعیت دنیاست، در حالیکه بیش از ۵۰ درصد کوکائین جهان، در این کشور مصرف میشود؟ به که بگوییم بودجه دفاعی کشور، که رقمی میلیاردی دلاری است، معادل آن چیزی است که خرج مصرف نوشابههای الکلی در این کشور میشود؟ یا به که بگوئيم که ۱۵ میلیون نفر از آمریکائيها مبتلا به افسردگی هستند و سالانه بیش از ۵۰۰ میلیون دلار فقط صرف خرید داروهای ضد افسردگی (Prozac) میشود؟...»
متن فوق از کتاب بسوی کامیابی، اثر سخنران انگیزشی آمریکایی، آقای آنتونی رابینز معروف است. این کتاب ۳۰ سال پیش در آمریکا نوشته شده!
اگر بگوییم آمریکا ۳۰ سال پیش در اوج خود بود و امروز رو به افول است... وضعیت امروز آمریکا دیگر چگونه است؟
اگر از ۳۰ سال پیش تا به امروز این کشور را به عنوان غایت آمال و آرزوی بسیاری از جوانان دنیا معرفی میکردند. پس چرا از درون چنین اوضاع نابسمانی به لحاظ روحی روانی داشته؟ مگر پول، شهرت، قدرت نباید آرامش و نشاط و سلامت به همراه داشته باشد؟ مگر نمیگفتند آمریکا همه چی تمام است! پس چرا از درون چنین بحرانی را تجربه میکرده! و بسیار بدترش را امروز تجربه میکند!
همین چند روز پیش یکی از دوستان عزیز که در آمریکا تجربه گذراندن مقطع دکتری دارد با حال و روز بسیار محزون و رنج دیدهای از اذیتهایی که در این کشور توسط کادر آموزشی و استاد راهنمایش دیده میگفت. و از فشارهای روحی که تجربه کردهاند... اینکه آنجا رایج است که گفته میشود دانشجو برده استادش است. از اینکه بخاطر حجم زیاد آزارها مجبور به انصراف از ادامه تحصیلش شده. کجا؟ در سیلیکون ولی... حتما برای همه این شهر بسیار شناخته شده است و کعبه آمال بسیاری از آدمهاست...
و ایشان یک مورد اتفاقی نیست. که خودش میگفت هزار مورد مشابه دیده است! میگفت: من خیلی تحقیق کردهام؛ به نظر ۱۰۰ سال است که تلاش کردهاند که تصور مردم دنیا را نسبت به اینجا به شکلی بسازند که یک نگاه مدینه فاضله داشته باشند و همین شود که مهاجرت کنند و نیروی کار و دانش برای آن کشور شوند و زمانی با واقعیت روبرو شوند که برگشت به این راحتیها نباشد...
میگفت: ما که آمدیم واقعا چیزی نمیدانستیم و کسی هم به ما نگفته بود. و تصور نکنی این نگاه و وضعیت مخصوص ایران است. از کشورهای مختلفی... حتی تا چین، خانوادهها با همین تخیلات و تصورات دختران و پسران جوان خود را به آمریکا میفرستند و از روزگار تلخ ایشان بیخبرند...
میگفت: دختر دانشجوی چینی حال بدی دارد و میخواهد به کشورش برگردد ولی خانوادهاش نمیگذارند و میگویند: نه اینجا هیچی نمیشوی همانجا بمان و به درس خواندن ادامه بده...
چقدر برایم آشنا بود: آقا پسری در فرانسه هم یکبار این را به من گفت. گفت که تصوری که از دانشگاه و محیط فرانسه داشته بسیار متفاوت از آنچه برایش ساخته بودند بوده. در شهر مارسی فرانسه روز اول دانشگاه تاکید کرده اند که از فلان ساعت بیرون رفتید بدانید بسیار خطرناک است و ممکن است هر بلایی سر شما بیاید. شبها در خانه بمانید. از تنهایی و غربت و بحران روحیاش میگفت که مدام با خود میگفت: چرا باید اینجا بمانم؟؟ حتی از کیفیت تدریس ها و اساتید و محتوا می گفت که برایش بسیار آسان است و قبلا اینها را خوانده و گذرانده! و وقتی تصمیمش به برگشت را به اطلاع خانوادهاش در ایران رسانده، آن ها گفتهاند! نه! برگردی اینجا هیچی نمیشوی! همانجا بمان و ادامه بده!
و من هم از دو آقای جوان گفتم که درسشان را در رشته کامپیوتر در فرانسه به پایان رساندهاند ولی چند سال است که در فست فودی کار میکنند، چون خرج و مخارج بالاست و با رزومهای که دست و پا کردهاند هم همچنان بعد چند سال نتوانستهاند کاری مرتبط با رشتهشان پیدا کنند.
همیشه همه جای دنیا افراد موفق هست. افراد موفقی که در کشور خودشان هم موفق بودند و برای ارتقا موفقیت تصمیم به دنیادیدگی هم گرفته اند، اما هیچ کس از تجارب ناموفق که تعدادشان هم بیشتر است نمیگوید... و چه دختر و پسرهایی که به واسطه تصورات اشتباه و محاسبات غلط، جوانی و زندگی و اعصابشان به باد رفته است...
روزی به دوستی گفتم: انقدر برای کسب یک مدرک تلاش نکن. روزی به خودت میآیی میبینی فقط یک مدرک داری ولی دیگر هیچی نداری. البته با او شوخی داشتم و با طنز میگفتم و میخندیدیم. اما به چشم کسانی را دیدم که همین اتفاق برایشان افتاد... جوانی رفت، خانواده رفت، زندگی کردن رفت و معلوم نشد چه به دست آمد که گفت: موفقیت یعنی ببینی در ازای چیزی که به دست آوردهای، چه ها از دست دادهای... بررسی کن، ببین میارزیده است...