محکم و با جدیت بهم گفت: من سال ۸۸ در ایران برانداز بودم!
کسی که تا آن روز آنچه از او دیده بودم در سه صفت خلاصه میشد: مؤمن، محجبه، انقلابی!
خندیدم و با تعجب گفتم: شوخی نکن!
گفت: باور کن!
گفتم: این همه تغییر... اینجا در هلند!...
گفت: ایران که بودم حسابی مخالف نظام بودم. فقط هم در این گروهها و شبکههای اجتماعی موافق با نظرات خودم عضو بودم.
مدام پیامهایی میآمد از قطعههایی از صحبتهای رهبر، حاجآقا فلانی و... که حرفهای مشکل داری بود و ما را بیشتر عصبی و تحریک میکرد...
میگفت این سالها گذشت تا من آمدم هلند. اصلا یکی از دلایلش برداشتن حجاب از سرم بود. وقتی هلند آمدم، دغدغههای کار و زندگی من را از شبکههای اجتماعی و اخبار ایران دور کرد. از فشار افکار دوستان و بمباران اخبار منفی و... کم کم تنها میشدم و فرصت تفکر بیشتر میشد. دیدن واقعیتهای زندگی در غرب هم بیتاثیر نبود. در کنارش ناگزیر بیشتر با همین محیط واقعی ارتباط میگرفتم که از تنهایی دربیایم و زمان بگذرد.
زمان گذشت تا یک شب در یک مراسم مذهبی ایرانی شرکت کردم. خیلی برای نگاه اعتقادی نبود. بیشتر بخاطر در جمع ایرانیها و چند همزبان بود. در این مراسم، حاج آقایی مسئول برگزاری بود که خیلی مهربان و خوش برخورد بود.
کم کم من را هم به جمعها دعوت میکردند و اصلا توجهی به پوشش و عقایدم نداشتند. من را در جمع خود راه میدادند و حتی مسئولیتهایی هم به من میسپردند.
این اولین تجربه من از حس خوب بین بچههای مذهبی بود. معمولا ما این نگاه را داشتیم که اینها ما را آدم حساب نمیکنند. فقط خودشان را قبول دارند...
کم کم که به این جمع نزدیکتر شدم. از ناراحتیها و دلخوریهایم می گفتم و نقد و اعتراض به صحبتهای رهبر یا فلان سخنران...
حاج آقا با حوصله گوش می داد و یک به یک جواب میداد. کمکم متوجه شدم خیلی از کلیپها و متنهایی که در آن گروهها پخش میشده، تقطیع شده بوده و اصل چیز دیگری است. تازه با اصل سخنرانیها و اصل صحبتها به واسطه راهنمایی این حاجآقا آشنا میشدم. و میدیدم هیچ حرف اشتباهی در این سخنان نیست. میفهمیدم که مدام صحبت های تقطیع شده به خورد ما میدادند و حتی خیلی مسائل از ریشه صحت نداشته.
کمکم زمان گذشت و به یک شخصیت دیگر تبدیل شدم...
با هیجان خاصی همه این حرفها را میگفت و من هم با هیجانی بیشتر به حرف هایش گوش میدادم.
امروز کلی فعالیت علمی، فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و دینی در هلند دارد و دستگیر خیلیهاست.
خالصانه به همه کمک میکند و در مسیر روشنگری به سبک همان حاجآقا عمل میکند.
از تجربههای تلخش در برخورد با زندگی واقعی خارجیها میگفت و اینکه برای او زندگی در غرب برعکس باعث افزایش ایمان و عقایدش شده و از او کسی ساخته که حتی مورد پذیرش و باور خانوادهاش نیست...
میگفت: با تمام تمسخرهایی که میشود. چه از طرف دوستان ایرانی، چه هلندی، حجابش را حفظ کرده و حفظ خواهد کرد. دستش را به روسریاش گرفت و خیلی جدی گفت: این حجاب، من را در بین هزاران لاابالی گری مردها در غرب حفظ کرده است. صرفا همین حجاب مانع نزدیک شدن مردها به من شده.
خیلی صحبت کردیم. تجربه خاصی بود.
خیلی با احساس میگفت: الان جونم برای رهبر میره...
حقیقتا هدایت دست خداست...
و برایش جغرافیا اهمیت ندارد.
کسی شایسته هدایت باشد، دستش را میگیرد.
واقعا به حال و روز و باور و تلاشش غبطه میخورم و احساس کوچکی میکنم...