تا انتهای افق
تا انتهای افق
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

خلاصه نویسی هایم. خدا بود و دیگر هیچ نبود

« ای مادر هنگامی که فرودگاه تهران را ترک می گفتم تو حاضر شدی و هنگام خداحافظی گفتی: « ای مصطفی، من تو را بزرگ کردم، با جان و شیره خود تو را پرورش دادم و اکنون که می روی از تو هیچ نمیخواهم و هیچ انتظاری از تو ندارم، فقط یک وصیت می کنم و آن این که خدای بزرگ را فراموش نکنی.


ای مادر، بعد از بیست و دو سال به میهن عزیز خود باز می گردم و به تو اطمینان می دهم که در این مدت دراز حتی یک لحظه خدا را فراموش نکردم، عشق او آن قدر با تار و پود وجودم آمیخته بود که یک لحظه حیات من بدون حضور او میسر نبود.


خوشحالم ای مادر، نه فقط بخاطر این که بعد از هجرت دراز به آغوش وطن بر می گردم بلکه به این جهت که بزرگترین طاغوت زمان شکسته شده و ریشه ظلم و فساد بر افتاده و نسیم آزادی و استقلال می وزد.»


دست نوشته شهید دکتر مصطفی چمران؛ روز یک ورود به ایران

بهمن ماه ۱۳۵۷

برگرفته از کتاب: خدا بود و دیگر هیچ نبود...


تلگرام

ایتا

اینستاگرام

بله

سروش

شهید چمرانیاد خداانقلاب اسلامیبهمن ۵۷مبارزه با ظلم
مشاهدات، تجارب و یادداشت های یک دانشجوی ایرانی در فرانسه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید