تا انتهای افق
تا انتهای افق
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

غربزدگی

کتاب غربزدگی جلال آل احمد، از جمله کتاب‌هایی است که کاش واحد درسی می‌شد...

شاید برای این روزها، بهترین سند باشد که چه شد در ایران انقلاب شد.
تا آدم‌های هدفمند از ضعف اهل مطالعه نبودن بسیاری، سوء استفاده نکنند و نگویند مردم ایران، احساساتی و تحت تاثیر جو، منقلب شدند...

بخش‌های زیادی از این کتاب باید بازنشر و به آن پرداخته شود که سعی می‌کنم بیشتر از آن بگویم.

بخشی از متن کتاب:

« اعداد را خودتان از هم‌دیگر تفریق کنید. من خجالت می‌کشم. و به جایش خبری نقل می کنم از صاحبنظران بانکی:
در ظرف مدتی قریب به ۳۲ سال، فقط ۱۲ بانک با چند شعبه در ایران فعالیت می‌کرد که پنج‌تای آن‌ها بانک تخصصی بود. ولی از سال ۱۳۳۵ تا ۱۳۳۹ (دوران حکومت دروازه‌های باز) فقط در ظرف سه سال،‌۱۴ بانک دیگر با چند شعبه و نماینده و کارگزار تاسیس شد... و کارشان پرداخت مزد به کارگران کارخانه‌های خارجی بود که جنسشان را ما خریداری می‌کردیم...

نفت را که غربی خودش استخراج می‌کند و خودش می‌پالاید و خودش می‌برد و خودش حساب می‌سازد و سالی مثلا چهل میلیون لیره حق السهم ما را - به عنوان اعتباری برای خرید مصنوعات خودش، در بانک‌های خودش - به حساب ما می‌گذارد. ناچار ما مجبوریم که به ازای آن اعتبار، فقط از همین «خودش» خرید کنیم؛ و این «خودش» کیست؟ چهل درصد آمریکاست و اقمارش؛ چهل درصد انگلیس است و من تبع، و مابقی فرانسه‌ای یا هلندی و امثالهم...


گزیده دیگری از متن کتاب:

« اگر سدی می‌سازیم، یا اگر چاه نفتمان (یعنی چاه نفتشان...) آتش می‌گیرد، دست به دامان فلان کارشناس خارجی می‌شویم که کارکشته است و سابقه و تجربه بیش از ما دارد؛ اما تاسف در این است که نه تنها در این نوع موارد استثنایی به کارشناس خارجی رجوع می‌کنیم؛ بلکه برای بسیاری از کارهای دیگر نیز.


هنوز برای سوار کردن یک کارخانه‌ی قند یا سیمان یا پارچه‌بافی یا نخ‌تابی یا روکش لاستیک(!) نه تنها ماشین را تمام و کمال از فرنگ و آمریکا وارد می‌کنیم، بلکه یک دار و دسته‌ی عریض و طویل فرنگی از کارگر ساده گرفته تا مهندس و سرمهندس به دنبال ماشین ‌می‌آوریم. با حقوق‌های گزاف ارقام نجومی مانند؛ و سه سال و چهار سال و ده سال در فلان نقطه از ایشان پذیرایی می‌کنیم که بریزند و بپاشند، تا کوره‌ی سیمان روشن شود یا شیره‌ی قند سفید شود یا رشته‌های نخ و پشم یک دست درآید؛‌ و البته اگر دقیق باشیم، در این هم تعجبی نیست. یا به جای این آدم‌ها کسی را نداریم و یا اگر هم داشته باشیم فایده ندارد.


چون آن‌که کارخانه را به ما می‌فروشد، ضمن قرارداد فروش گنجانده است که وقتی صحت عمل کارخانه را تضمین خواهد کرد که کارشناسان خود او سوارش کرده باشند و تحویل داده باشند. بله این است جبر اقتصاد عقب افتاده‌ی غرب‌زده!


و اگر تو خودت بهتر می‌زنی، بستان و بزن. خودت بساز تا خودت سوار کنی و من که سازنده‌ام، باید کارشناسم را به دنبال ماشین به نوایی برسانم؛‌ به سفری به جنوب و گرما، به گردش و تفریحی، به تجربه تازه‌ای، به دست بازتر و دیدی گسترده‌تر در این دنیای مصرف‌کننده ماشین!»




این متن‌ها در سال ۱۳۴۲ نوشته شده است...

«اکنون ما به عنوان ملتی در حال رشد، در برابر ماشین و تکنیک ایستاده‌ایم و از سر بی‌ارادگی؛ یعنی به هرچه پیش آید خوش آید،‌ تن داده‌ایم. چه بایدمان کرد؟ آیا هم‌چنان که تا کنون بوده‌ایم باید فقط مصرف‌کننده باقی بمانیم؟ یا باید درهای زندگی را به روی ماشین و تکنولوژی ببندیم...؟ یا راه سومی در پیش است؟

تنها مصرف‌کننده ماشین ماندن و به تسلیم صرف تن به این قضایای قرن بیستمی دادن، همان راهی است که تا کنون پیموده‌ایم. راهی که به روزگار فعلی منتهی شده است. به روزگار غرب‌زدگی.

به روزگار دست به دهان غرب ماندن که بیایند و هرچند سال یک‌بار، اعتباری بدهند یا کمکی، که مصنوعاتشان را بخریم و ماشین‌ها که قراضه شد از نو. درست است که این راه آسانی است و برآورنده بسیاری از کاهلی‌ها و تنبلی‌ها و بی‌عرضگی‌ها و بیکارگی‌ها؛‌اما اگر این راه به جایی می‌برد که این همه نابسامانی در کارمان نبود...

اما این که به درون پیله‌ی خود بگریزیم،‌ هیچ زنجره‌ای چنین نکرده است... آیا نه این است که به جبر سیاست و اقتصاد و همبستگی منافع با دیگر دسته‌های بشری، نیمی از اراضی مملکت را در اختیار بیل و مته‌ي کمپانی‌های خارجی گذاشته‌ایم؟ که بیایند و بکاوند و حفر کنند و درآرند و ببرند؟...

اما راه سوم - که چاره‌ای از آن نیست - جان این دیو ماشین را در شیشه کردن است. آن را به اختیار خویش درآوردن است. هم چون چارپایی، از آن بار کشیدن است. طبیعی است که ماشین برای ما سکوی پرشی است؛‌ تا بر روی آن بایستیم و به قدرت فنری آن، هرچه دورتر بپریم. باید ماشین را ساخت و داشت؛‌ اما در بندش نبایست ماند. گرفتارش نباید شد. چون ماشین وسیله است و هدف نیست. هدف، فقر را از بین بردن است و رفاه مادی و معنوی را در دسترس همه خلق گذاشتن است...»

متن بالا را جلال آل احمد در کتاب غربزدگی‌ اش نوشته است و بیست سال پس از آن، مردی دیگر به نام «سید مرتضی آوینی» قلم به دست می‌گیرد و در دوران پسا انقلاب اسلامی و در اوج دوران جنگ تحمیلی، می‌نویسد... و چه شیرین است... چه هیجان انگیز است... چه افتخارکردنی است... و در متن بعدی خواهد آمد...

تلگرام

ایتا

اینستاگرام

بله

سروش

جلال آل احمدکتابغربزدگیرشداقتصاد
مشاهدات، تجارب و یادداشت های یک دانشجوی ایرانی در فرانسه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید