تا انتهای افق
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

من و بانوی شیعه هلندی (۱)

در جشن نیمه شعبان که بچه‌ها در هلند ترتیب داده بودند، او را از نزدیک دیدم. به وجد آمدم و با او سلام و علیک کردم.

تقریبا به خوبی فارسی صحبت می‌کرد و این خیلی کارم را راحت‌تر کرده بود.

درخواست کردم که آیا امکان دارد یک وقت اختصاصی به من بدهد. با بزرگواری قبول کرد و یک روز را مشخص کردیم که به منزل ایشان بروم.

بعد از گپ و گفت‌های معمولی اولین سوالم را که خیلی دوست داشتم جوابش را بدانم پرسیدم:

چه طور مسلمان و شیعه شدید؟؟

و او شروع کرد: ۱۱ ساله بودم که در یک سال مادربزرگم از دنیا رفت و پدر و مادرم هم از هم جدا شدند. خیلی ضربه روحی سنگینی بود و از طرفی سوالاتی هم برایم ایجاد کرده بود. خانواده ما هیچ دینی نداشتند. ما حتی مسیحی نبودیم. اما من همیشه عادت داشتم با خدای قلبم صحبت کنم. شب‌ها گریه می‌کردم و می‌گفتم مادر بزرگ من یعنی کجا رفته؟

بعد ادامه داد: من مدرسه‌ای می‌رفتم که چند نوجوان مسلمان هم بودند. می‌دیدم که قوانین و آدابی دارند. مکانی بنام مسجد دارند و خیلی با خدا صحبت می‌کنند. دوست داشتم منم مثل آن‌ها باشم. اما تصور می‌کردم فقط یک گروهی از انسان‌ها می‌توانند مسلمان باشند. مثلا کسانی که اهل عراق و سوریه و افغانستان و ایران و... هستند. باز شب‌ها که وقت صحبت با خدای قلبم می‌شد می‌گفتم: خدایا! چرا ما نمی‌توانیم مسلمان باشیم؟ چرا فقط اینها حق دارند مسلمان باشند؟؟ مسلمان بودن را امتیازی می‌دانستم که شامل حال ما که اروپایی هستیم نمی‌شود...

این گذشت تا اینکه شبی خواب عجیبی دیدم...

خواب دیدم عالمی با لباس دینی در مسجد نشسته با عمامه مشکی و قرآنی در دست دارد. صورتش را نمی‌دیدم فقط خطابش به من بود. انگار همان لحظه مستقیم با خداوند صحبت می‌کرد و پیغام را به من می‌رساند. گفت: خداوند می‌فرماید: صدای تو را شنیدیم. نه اشتباه می‌کنی مسلمان شدن مخصوص گروه خاصی نیست...
می‌گفت: دوستان مسلمان داشتم و رفتم برایشان تعریف کردم. آن‌ها گفتند این خواب خاصی است و گفتند تو شب قدر این خواب را دیده‌ای! متوجه شدم آن شب شب قدر بوده است...

اما خب نمی‌خواستم به خواب اتکا کنم و این شد که خیلی جدی نگرفتم و کمی گذشت...



✍🏻 تجارب و یادداشت‌های یک ایرانی 🇮🇷 از فرانسه، هلند و ایران

مشاهدات، تجارب و یادداشت های یک دانشجوی ایرانی در فرانسه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید