تا انتهای افق
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

من و بانوی شیعه هلندی (۲)

قسمت دوم

گفت: مدتی گذشت. من به نوجوانی رسیدم و ناگهان دچار افسردگی شدید شدم. روز و شب گریه می‌کردم و روزها به سختی می‌گذشت. تا اینکه اخباری از جنگ در همین سرزمین‌های اسلامی منتشر شد. می‌دیدم که طرف خانه‌اش خراب شده، عزیزش را از دست داده اما لبخند از لبش نمی‌افتد. خیلی محکم حرف می‌زند. الحمدلله می‌گوید و مدام می‌گوید: خدا برای ما کافیست.

من متحیر نگاه می‌کردم که من در هلند در امنیت و آرامش حالم بد است، یک مادر بزرگم را از دست دادم نابود شدم و اینها زیر بمباران و مصیبت حال خوبی دارند. واقعا حسرت حال آن‌ها را خوردم که آن‌ها چه دارند که من ندارم؟؟ آن‌ها چه دارند که شخصیت آن‌ها را قوی کرده و من چه ندارم که انقدر ضعیف هستم؟

حالش دگرگون بود و چشمانش اشک‌آلود... نفس عمیقی کشید و گفت: من فهمیدم آن «ایمان» است. ایمان به خدایی که هست و می‌بیند و محاسبه می‌کند... آن‌ها ایمان به وجود این خدا داشتند...

می‌گفت: اینجا بود که تصمیم گرفتم دیگر کامل مسلمان شوم. شروع کردم به خواندن قرآن و تفکر کردن...

خیلی حرف هایش برایم خاص بود. از زاویه دید آن‌ها ایمان داشتن مسلمانان یک نوع داشتن قدرت است که آن‌ها از آن محروم اند...

خیلی جالب و قابل تامل بود...

پرسیدم: مسلمان شدی. یعنی هنوز نمی‌دانستی مسلمانان خودشان چند گروه هستند... گفت: بله نمی‌دانستم تا اینکه با مردی آشنا شدم که با بقیه مسلمانانی که می‌شناختم عقایدش متفاوت بود... او شیعه بود...


✍🏻 تجارب و یادداشت‌های یک ایرانی 🇮🇷 از فرانسه، هلند و ایران

مشاهدات، تجارب و یادداشت های یک دانشجوی ایرانی در فرانسه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید