قسمت سوم
کمی برگردیم به عقب...
وقتی قرآن در دست پیش مدیر رفتم و ایدهام را گفتم یکی از دبیران هم حاضر بود. قرآن را از دست من گرفت و کلی ابراز احساس کرد که وای چه قرآن قشنگی! اما بعد گفت: واقعا میخواهی برای اینها قرآن بخری؟ واقعا فکر میکنی اینها برای قرآن ارزشی قائل هستند؟ وای نکنید توروخدا! میترسم اینها به قرآن بیاحترامی کنند!
خیلی حالم بد شد از حرفش. سریع قرآنم را از دستش گرفتم. احساس کردم قرآنم اذیت شد! روم نشد بهش بگم شما همونهایی هستید که قرآن رو روی تاقچه گذاشتید برای اینکه بیاحترامی نشه بهش؟ سالهاست قرآن در خانهها خاک میخوره و یه نوجوان سراغش نمیره؟ این همه چیزهای گران فانتزی برای فرزندتان خریدید تابحال هدیه شما قرآن بوده؟؟
الحمدلله مدیر مدرسه با فهم و کمالات بود. از صمیم قلب استقبال کرد و گفت فرایندش با خود شما...
روز موعود رسید. بچههای مدرسه را در سالن جمع کردند. جشن بود و برنامههای مختلفی داشتند. از این برنامه دقایقی را زمان خواستم قبلی از هدیه قرآن. میدانستم خیلی مهم است. خب بچهها مرا میشناختند و بهتر به حرفهایم گوش میدادند. اول یک فیلم گذاشتم برایشان. فیلمی کوتاه از یک تازه مسلمان شده. بعد در جملات بسیار کوتاهی به عنوان معلم دین و زندگی صحبت کردم. گفتم بچهها من نمیتوانم تصور کنم که امسال بگذرد و شما یکبار خود این کتاب آسمانی را از نزدیک ندیده باشید.حتی اگر به آن اعتقادی ندارید. باید به چیزی که خواندید و باور نکردید بی اعتقاد شوید. نه چیزی که تابحال حتی یکبار هم نخواندید. نمیخواهم متن عربی را هم بخوانید. با خود قرار بگذارید شبی یک صفحه معنای آن را میخوانم و هرجایش برایم ابهام داشت و نفهمیدم و سوال شد علامت گذاری می کنم.
مرکزی که با آن هماهنگ کردیم گفت این تعداد فقط یک رنگ دارد. سبز یشمی. اول دوست داشتم تنوع رنگها باشد. بعد گفتم کار خدا بود. ممکن بود فقط سر رنگ جلد قرآن بین دخترها دعوا شود! چون خودم یادم است جلد قرآنم سورمه ای بود و برخی سفید. کلی گریه زاری کردم و التماس که من میخواهم جلد قرآنم سفید باشد و مدرسه رضایت داد و جابجا کرد. تازه آن فقط دو رنگ بود الان که چند رنگ است و نه خطر بزرگی است!☺️☺️
بعد به بچهها گفتم در اولین صفحه قرآن یک کاغذ قرار دارد که به شکل تصادفی در آن قرار داده شده است. جعبههای هدیه را باز کنید و ببینید سهم شما کدام آیه شده. کدام نشانه...
حتی ما بزرگترها هم از تفال و فال و انتخاب چیزی تصادفی هیجان زده میشویم و اشتیاق داریم...
خودم هم نمی دانستم به کدام دانش آموزم کدام آیه میافتد. اول میخواستم خودم به فراخور چیزی که از دانشآموزانم میشناسم آیه انتخاب کنم و نام هر یک را روی جعبه بنویسم. اما بعد منصرف شدم. میدانستم این خداست که بهتر از هرکس بندههایش را می شناسد و بهترین نشانه را برایشان انتخاب میکند. لحظاتی سکوت شد... هرکس برگه خود را باز میکرد و کمی در خود فرو می رفت... چهره برخی را میدیدم که از آیه ای که به دستشان رسیده شگفت زده شده اند...
اما به این ختم نشد. گفتم حالا موضوعی را که از آن نگرانید یا با آن چالش دارید یا سوال ذهنتان است یا میخواهید درباره مساله ای تصمیم بگیرید را در نظر آورید و حالا به صورت تصادفی صفحه ای را باز کنید. حالا با مد نظر قرار دادن آنچه در فکرتان بوده متن ترجمه را بخوانید. آیا پاسخ سوال و مساله خود را پیدا نمی کنید؟ بچهها! من سالهای سال است اینگونه با قرآنم ارتباط برقرار کردهام و حقیقتا بارها از صفحهای که باز شده شگفت زده شدهام.
برخی نگاه میکردند و بعضی تن دادند که ضرر ندارد یک بار امتحان کنند... برخی از بچهها از این کار متحیر شده بودند. یعنی برای برخی فوق العاده نزدیک به نیازشان پاسخی را دریافت کرده بودند. خودشان گفتند. گفتم: قرآن را اینطوری بخوانید. لازم نیست از صفحه اول حتما همه شروع کنند تا آخر. اگر میخواهید با قرآن انس بگیرید به شکل کمک گرفتن به سمتش بروید و هربار موضوعی را در ذهن در نظر بگیرید آن را بگشایید و با فکر آن صفحه را مطالعه کنید. گاهی واقعا شما را به راه درستی که میخواهید هدایت می کند. گاهی باید بیشتر فکر کنید. گاهی باید نیت خود را خالص تر کنید. گاهی واقعا باید مضطر باشید و از صمیم قلب طلب کمک نمایید...
صحبتهایم تمام شد و در حال ترک سالن بودم که تعدادی از بچهها به سمتم آمدند...
ادامه دارد...