ویرگول
ورودثبت نام
تا انتهای افق
تا انتهای افق
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

یا کافی المهمات!

«عراق دوکوهه و پل ها را زده و راهها بسته شده بود. عملا سلاحی در اختیار ما نبود. از ابتدا هم در سپاه تسلیحات نبود.

سلاح نداشتیم. به بچه ها می گفتیم خودتان از عراقی ها بگیرید و استفاده کنید، خدا کافی المهمات است. دیگه این شعار همه شده بود.

بنی صدر دستور داده بود که مهمات و سلاح به سپاه ندهند. ما چیزی در برابر عراق نداشتیم. مثلا در جایی ارتش عراق یک گردان داشت ما سه نفر با یک تیربار جلوی آن ها گذاشته بودیم.

یکی از بچه ها ۲۰۰۰ نفر نیرو فرستاد. گفتم:‌ اسلحه نداریم به آن ها بدهیم، آموزش هم ندیده اند. بهتر است برگردند...

با شروع جنگ به تهران رفتم. گفتم: صدام به کمک همه قدرت های جهانی مشغول حمله به ایران است و سپاه خوزستان به تنهایی مشغول مقابله با صدام است. ۴۰ ۵۰ نفر بسیجی داوطلب شهادت آمدند. کم کم همین طوری آمدند و اعزام نیرو سازمان گرفت و ...

ما شش دستگاه پی آر سی ۷۷ داشتیم و همه را در اختیار آقا رحیم گذاشتم. دیدم اعتراض کرد. گفتم: آقا رحیم از رفقا سوال کن. در انبارهای ما اصلا پی آر سی وجود ندارد. شما خیلی نور چشمی سپاه هستید که اینها را گرفتید.

برخی اسلحه گیرشان نمی آمد و دست خالی می رفتند. محمد صدایش در می آمد و می گفت:‌ بابا این ها را نفرستید، من برای نیروهای خودم اسلحه ندارم.

جوانان اهواز که در این یک هفته از پل مراقبت می‌کردند، فقط نان و پنیر می‌خوردند.

می‌گفت: من ۵ تانک بیشتر ندارم. یکی دو تا از این ها هم تعمیری هستند که حداقل باید برای حفاظت پادگانم نگه دارم.

یک گروه با دو تا اتوبوس آمده بودند و ژ۳ داشتند و گفتند جبهه کدام طرف است؟

گفتم: حالا بیایید داخل...

گفتند: نه ما داخل کاری نداریم، آمده ایم یک ضرب عراقی ها را بیرون کنیم.

گفتم: حالا یه آبی به سر و صورتتان بزنید.

گفتند: نه همه چیز داخل اتوبوسمان هست.

گفتم: شب است شما یک بلدچی می خواهید.

یک نفر دانشجوی خط امام قبلا به گلف آمده بود که به جبهه برود به او گفته بودم ما اسلحه و تجهیزات نداریم اینجا باید کار خدماتی مثل آشپزی و تی کشی انجام بدهی قبول کرده بود. وقتی جماعت داخل اتوبوس را دید یک دفعه آتشی شد شروع به داد و بی داد کرد و گفت من باید با آنها به جبهه بروم...

گفتم: اینها لااقل اسلحه دارند...

رفت و یک کارد از آشپزخانه برداشت و گفت:‌با همین می روم و می زنم یک عراقی را می کشم...»

حوادث روزگار، باز کمک می کند که بفهمی ایران و مردان و زنانش یگانه تاریخ هستند...

همچنان در حال خواندن کتاب شهید حسن باقری هستم. اخبار جهانی این روزها اهمیت آنچه این مردان مرد برای کشورم کردند را هزار برابر می کند. غریب و یکه و تنها، با دستهای خالی... بدون پشتیبانی مادی و معنوی مدعیان حقوق بشر، با هزاران تحریم بشردوستانه!

حالا بعد چهل و چند سال، مردان مرد ما با شعار یا کافی المهمات،‌ مستقلا، به کفایت کامل رسیده اند...

این است خط سرخی از حکایت مستان کربلا...


تلگرام

ایتا

اینستاگرام

بله

سروش

دفاع مقدسجنگ اوکراینحقوق بشرشهید حسن باقریتحریم
مشاهدات، تجارب و یادداشت های یک دانشجوی ایرانی در فرانسه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید