کتاب دختری در قطار رو مدتها بود که خریده بودم و میخواستم بخونم ولی انگار نمیشد اما به لطف چالش کتابخوانی طاقچه بالاخره در سال ۱۴۰۰ تونستم که بخونمش. باید بگم کتاب شروع طوفانی داره و از همون اول آدمو درگیر میکنه. یه ماجرای خیلی متفاوت که توی هیچ رمانی باهاش برخورد نکردیم. البته اینم بگم این دومین کتابی بود که من از پائولا هاوکینز میخوندم و برخلاف کتاب درون آب که موقع خوندنش همش حس گنگی و سردرگمی میکردم، با این کتاب ارتباط خیلی خوبی برقرار کردم. البته که ترجمه خوب همیشه موثره ولی دلیل دیگه شم اینه که با شخصیتهای این کتاب همزاد پنداری بیشتری میکردم. مخصوصا وقتی استیصال ریچ و عدم تواناییش توی گرفتن تصمیم درست رو میدیدم. درد جدایی که ازش حرف میزد و عشق یه طرفه ای که باهاش درگیر بود رو میفهمیدم. از یه طرف با آنا هم همزاد پنداری میکردم و به ساده لوحیش میخندیدم وقتی فکر میکرد جذابیت توی اینه که مردی که متاهله نتونه در برابرش مقاومت کنه و راهی جز خیانت به زنش نداشته باشه. گاهی اوقات به ریچ حسودیم میشد که دوستی به خوش قلبی کتی داره. اما بیشتر از همه شخصیت مگان برام گنگ بود، اونو شبیه دوستی میدیدم که همه چی داره ولی نمیتونه با داشته هاش خوشحال باشه و خودش خوشبختیشو به باد میده. شاید بتونم بگم مگان غیرقابل درک ترین شخصیت داستان بود برام. از شخصیتهای زن داستان که بگذریم باید بگم دلم برای اسکات خیلی میسوخت چون چیزی کم نمیذاشت ولی توی رابطه غلطی بود. هم آنا هم ریچ هم اسکات هرسه در رابطه های سمی و غلطی بودن که حواشی داستان و اتفاقات حول این رابطه ها میچرخه. در آخر تام که متاسفانه شخصیتی خیالی نیست، مردایی مثل تام راست راست بینمون راه میرن و با دروغهاشون همه رو به بازی میگیرن. مردایی که لیاقت هیچی ندارن و شاید این کتاب مصداق این جمله بود که کسی یه بار خیانت میکنه رو نباید بخشید چون دوباره هم میکنه یا اینکه توبه گرگ مرگه!
اگه بخوام یه خلاصه هم از کتاب بگم ولی جوری بگم که داستان رو لو ندم اینطوری که ریچ دختریه که از شوهرش تام جدا شده ولی با این جدایی هنوز کنار نیومده و هنوزم توی رویاهاش عاشق تامه. تام مردیه که به همسرش خیانت کرده به این بهونه که ریچ الکلی و خسته کننده شده بوده، تام با آنا ازدواج کرده و ازش بچه داره و این برای ریچ غیرقابل تحمله چون اونا دارن توی خونه ای که قبلا ریچ و تام زندگی میکردن زندگی میکنن. ریچ هنوز هرروز به تام زنگ میزنه و ازش میخواد که برگرده و آنا هرروز احساس خطر میکنه و دوست داره که به پلیس زنگ بزنه و این مزاحمتهای ریچ رو گزارش بده. قصه با این کشمش عاشقانه شروع میشه و ادامه پیدا میکنه تا جایی که یک قتل صورت میگیره و ریچ فکر میکنه که میدونه قاتل کیه. ریچ سعی میکنه به پلیس کمک کنه ولی چون که الکلیه پلیس به حافظه اش اعتماد نمیکنه و حرفاشو جدی نمیگیره و ریچ در تلاشه که این معمای قتل رو حل کنه. در این بین ماجراهای خیلی زیادی اتفاق میفته و گفتگوهای درونی بیشماری شکل میگیره که پیشنهاد میکنم توی کتاب بخونیدشون.
من کتاب خودمو از طاقچه حدودا 4-5 سال پیش خریده بودم. ترجمه انتشارات ملیکان واقعا روون و خوب بود ولی اینم بگم که مطمئنم خالی از سانسور نبود.
https://taaghche.com/book/3917/%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D9%82%D8%B7%D8%A7%D8%B1