بعضی روزا میدونی قراره سخت باشن ولی باز از خواب بیدار میشی اماده میشی مثل هر روز،همه چی مثل همیشه تکرار میشه و این دردناکه ک بدونی روز اخریه ک این تکرار ها رو شاهدی. میدونی سخته ولی اینم تو زندگی گاهی برای حفاظت از چیزای باارزشی که داری باید از اون منطقه امنیتت بیای بیرون ریسک کنی زندگی راحت و پر اسایش و قشنگتو بزاری پشت سرت همه پل هارم خراب کنی(البته نه دل ادمارو)،بخودتم قول بدی ک تو میتونی و باید بتونی از پس اش بربیای.
امروز برام از اون روزا بود،دقیقا یکی از همونا
بعد ۲ سال تدریس از شغلم کنار کشیدم،نه بخاطر اینکه بگم هدف داشتم و چی ... هدفم و علاقم و حال خوبم توی اینکار بود،چقد ۲ سال قشنگی داشتم چقد تو کارم خوب بودم،چقد دعای خیر جمع کردم تو این مدت،چقد دل هارو شاد کردم شاید انگشت شمار شکسته شد ولی هرگز نه به عمد بلکه به سهو :((
همیشه خداحافظی ها زشتن،غمبارن
همیشه ...
دلم برا کارم برا بچه هام برا همکارام،حتی ماژیک و تخته ام،خودکار بیک و ذره ذره خاطراتی که داشتم تنگ میشه
معلمی کاریه ک همه جا با افتخار ازش تعریف کردم و گفتم من معلمم،نمیدونم دید بقیه نسبت بهش چیه ولی توی دلم خوشحال بودم از چیزی ک هستم و این حس چیزی نیست ک به راحتی ادما بهش برسن،بعضیا یه عمر دنبالش میرن تا پیداش کنن،اما من زود به مقصد رسیدم و زود مجبور به ترکش شدم
وقتی برای اخرین بار بچه ها از روی عادت موقع رفتن گفتن see you later تنها چیزی ک تو ذهنم گذشت این بعدا برای ما وجود نداره.چقد بغل های اخر از ته دل و محکم بود،چقد نگاه ها عمیق و از ته قلبشون بود چ بچه چ جوون چ بزرگسال،همشون جوری بودن ک انگار یک چیزی رو داریم توی هم جا میزاریم،یه چیزی ک هیچ تعریفی نداره اما حس اش میکنیم با غم
جمله آخر ک خیلی مشترک بود بین همه " چقدر خوب ک بودین" مینویسم ک بمونه سالهای سال،از ذهنمم بره ولی باز بهم یاداوری بشه ک من زندگی کردم تک تک این لحظه هارو بدون ذره ای پیشمونی و پر از عشق به کارم (حتی به غلط) :))