ماه هاست که میدونم و حس میکنم که ذوق نویسندگیم مرده،ولی از فکر کردن بهش هم ترس دارم،میترسم که یه روزی بخودم بیام و ببینم همونطوری که روزی شاعری بودم طبع شعری داشتم روزگاری و احوالی با خودم داشتم،همش مرد و هرگز برنگشت و من ماندم و حسرت اون روزها و ان حال ها،الان ته مانده اشتیاق و ذوق نویسندگی رو هم از دست بدم،شاید هم "تا حال داده باشمش به دست باد و فقط درخیالم هنوز جرعه کوچکی از ان دارم. واقعا برمن چ شد که ب اینجا رسیدم؟ منی ک روزی به شب نمیرسید وقتی کتابی ورق نمیخورد! منی که انگشت خیسم از ورق زدن کتابها خسته نمیشد،چ شد به یکباره ک دل کندم از وجود و اهلم؟ و نااهل شدم. ای کاش پاسخ واحدی برای این سوال داشتم لیک دلایل بسیارند و ذهن خسته برای شمردن انان و دست خسته از نوشتن، وای ک چ بد عادت شده اند این دست ها،کاش بجای دست ها،چشم هایم از گریه و قلبم از شکستن خسته میشد،کاش زبانم از حرف زدن میماند و دیگر سخنی نمیگفت،انوقت دوباره همان دختر سابق میشدم،همان دست ها بی امان می سرودند و چشم ها میدرخشیدند و قلبش همچو رخش بر سینه از شادی میتاخت بی امان ..."